اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

خواسته

نویسه گردانی: ḴWASTH
خواسته . [ خوا / خا ت َ / ت ِ ] (اِ) ۞ زر. مال . اسباب . جمعیت . سامان . ملک . املاک . آنچه دلخواه باشد. (برهان ). مال . عَرَض . ضیعت . مال جز محصولات ارضی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
دانش و خواسته ست نرگس و گل
که بیک جای نشکفد با هم
هرکه را دانش است خواسته نیست
هرکه را خواسته ست دانش کم .

شهید.


خواسته تاراج کرده سودهایت بر زیان
لشکرت همواره یافه چون رمه ٔ رفته شبان .

رودکی .


ببایدْش دادن بسی خواسته
که نیکو بود داد ناخواسته .

دقیقی .


و گفت هیچکس را با این پسران و این خواسته ها کاری نیست . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). و جایهایی اند با خواسته و نعمت و آبادانی . (حدود العالم ). و این بجشکان را بر خون و خواسته ٔ ایشان حکم باشد. (حدود العالم ). خواسته ٔ ملک خزران بیشتر از باژ دریاست . (حدود العالم ). شهرهایی اند با نعمت بسیار و کشت و برز بسیار و خواسته های بسیار. (حدودالعالم ).
بدرویش داد آنهمه خواسته
زر و سیم و اسبان آراسته .

فردوسی .


مرا خواسته هست و گنج و سپاه
ببخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه .

فردوسی .


بنزد سیاوش بر این خواسته
ز هر چیز گنجی بیاراسته .

فردوسی .


بیاورد گرسیوز آن خواسته
که روی زمین زآن شد آراسته .

فردوسی .


عالمی بینم بر درگه او خواسته خواه .

فرخی .


گر همه خواسته ٔ خویش بخواهند دهد
نبرد طبع ز جای و نکندروی گران .

فرخی .


خواسته گرچه عزیز است وخطرمند بود
بر آن خواسته ده خواسته را نیست خطر.

فرخی .


هر کجا دست راد او باشد
نبود هیچکس ز خواسته تنگ .

فرخی .


عادلست او بهمه رویی و از دو کف او
روز و شب باشدبر خواسته بیداد و ستم .

فرخی .


گر خواسته ٔتو از پی خواسته ایم
رو بار دگر خواه که ما خواسته ایم .

فرخی .


نه ساز داد که ازبهر خویش سازم ملک
نه خواسته که بجای شما کنم احسان .

فرخی .


یا ببندد یا گشاید یا ستاند یا دهد
تا جهان برپای باشد شاه را این چار کار
آنچه بستاند ولایت آنچه بدْهد خواسته
آنچه بندد پای دشمن آنچه بگشاید حصار.

عنصری (از شرفنامه ٔ منیری ).


نه نیز از تو آن خواسته چشم دارم
که باشد بدان مر ترا بازمانی .

منوچهری .


خواسته داری و ساز بی غمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز فرهی و دین و داد.

منوچهری .


هست حرص او بمال و خواسته ازبهر جود
حرص چون چونین بود محمود باشد حرص و آز.

منوچهری .


و درچنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواسته بی رنج پیداست که چند تجربت وی را حاصل میشود. (تاریخ بیهقی ).
جوانی و با ایمنی خواسته
چه خوش باشد این هر سه آراسته .

اسدی (گرشاسبنامه ).


سه چیز است اندر جهان خواسته
که روزی و دانش کند کاسته .

اسدی .


چو اندک بود خواسته با کسی
ز دادنْش زفتی بگیرد بسی .

اسدی .


که را خواسته کارش آراسته ست .

اسدی .


خواسته و زن و فرزند مردمان در امن وحفظ بودی . (نوروزنامه ).
بخون و خواسته ٔ مهتران شدم قاصد
ربا و رشوه پذیرفتم از صبی و یتیم .

سوزنی .


آن روز که تو خواسته ناخواسته بخشی
کس مر شعرا را ندهد راه بدهلیز.

سوزنی .


ده روز گوید ارچه وزیری مرا بدی
من بودمی ز خواسته قارون روزگار.

سوزنی .


خواستش با هزار خواسته بیش
گوهری یافت هم ز گوهر خویش .

نظامی .


یافت شبی چون سحر آراسته
خواسته های بدعا خواسته .

نظامی .


لیکن ز قوت چاره نمی بینم
گر خواسته نباشد بسیارم .

مسعود سعد.


|| اراده . (یادداشت بخط مؤلف ) :
تا در میانه خواسته ٔ کردگار چیست .

حافظ.


|| مرغوب . مطلوب . محبوب . آنچه را که کسی خواسته است . مراد. مقصود. (یادداشت مؤلف ). || (ن مف ) نعت مفعولی از مصدر خواستن . (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج نقل کند: هرچند استعمال آن مبنی للفاعل است چنانکه بگویند خدا خواسته ، لکن گاهی بمعنی للمفعول هم مستعمل میشود که بمعنی خواسته شده باشد مانند لفظ گفته و شنیده در این عبارت که حرف گفته فاش می گردد و شنیده یاد می ماند و از این قبیل است در این بیت :
شبی چون سحر زیور آراسته
بچندین دعای سحر خواسته .

؟


پس منصور... برخواسته عم ، ابومسلم را ازآن عظیم خشم آمد گفت بر خون مسلمانان ریختن امینم . (مجمل التواریخ و القصص ).
- دلخواسته ؛ هوی . آنچه موردعلاقه است .
- ناخواسته ؛ غیرمرغوب . نامطلوب .
|| معنی ، چنانکه در عربی گویند بالمعنی فلان ، درفارسی گویند بخواسته ٔ فلان . (برهان قاطع). جان سخن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- بخواسته ؛ بمعنی . (ناظم الاطباء).
|| مایلزم مسافرت و آنچه در سفر لازم میشود. || ملزومات ِ رفتن بجنگ . (ناظم الاطباء). || سؤل . سؤله . (یادداشت مؤلف ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
پای خاسته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) چیزی راگویند که در زیر پا مالیده و کوفته شده باشد. (جهانگیری ). و رجوع به پای خست و پای خسته و پایخوس...
بیرون خاسته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب / نف مرکب ) پلقیده . بیرون خیزیده . جاحظ. پُلُغزده . ورقلمبیده . خارج از حد معمول بیرون آمده و برجسته . (ف...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.