خوان . [ خوا
/ خا ] (نف مرخم )مخفف خواننده و همواره بصورت مرکب استعمال میشود.
-
آفرین خوان ؛ آنکه تحسین کند. آنکه آفرین گوید
: نظامی چو دولت در ایوان او
شب و روزباد آفرین خوان او.
نظامی .
بزرگان روم آفرین خوان شدند
بر آن گوهری گوهرافشان شدند.
نظامی .
گزیده کسی کو بفرمان اوست
بر او آفرین کآفرین خوان اوست .
نظامی .
-
آوازه خوان ؛ کسی که آواز خواند. کسی که برای خوش آمد دیگران آهنگهای خوش خواند.
-
ابجدخوان ؛ آنکه تازه تعلیم گرفته است : کودک ابجدخوان ؛ طفل نوآموز.
-
افسون خوان ؛ آنکه افسون خواند. جادوگر.
-
امام خوان ؛ آنکه در تعزیه ها نقش امام دارد.
-
انگشت اﷲخوان ؛ انگشت سبابه . (ناظم الاطباء).
-
پیش خوان ؛ آنکه در جمع نوازندگان قبل از همه می خواند.
- || پامنبری .
-
تسبیح خوان ؛ دعاخوان . ثنای حق گو
: مرغ تسبیح خوان و من خاموش .
سعدی .
-
تعزیه خوان ؛ آنکه تعزیه را اداره میکند.
-
ثناخوان ؛ مدح گو. ثناگو.
-
چاوش خوان ؛ آنکه قبل از قافله های زیارتی راه افتد و ادعیه ٔ مذهبی خواند.
-
خدای خوان ؛ آنکه همیشه نام خدا بر زبان دارد. مرد مقدس
: دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوشخو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان .
سعدی .
-
خروس خوان ؛ آن ساعت از صبحگاهی که وقت خواندن خروس است . صبح زود.
-
خوشخوان ؛ خوش آواز.
-
درازخوان ؛ زیاده روی کننده در خواندن .
-
درس خوان ؛ آنکه درس خواند. کنایه از شاگرد جدی در تعلم .
-
دعاخوان ؛ آنکه دعا خواند. دعاگو
: فقیر از بهر نان بر در دعاخوان
تو می تندی که مرغم نیست بر خوان .
سعدی .
-
ذکرخوان ؛ ذکرگو. آنکه ذکر گوید.
-
راست خوان ؛ آنکه بکوک راست سازهای تاری خواند.
-
روزنامه خوان ؛ روزنامه خواننده . کنایه از کسی که همیشه روزنامه خواند.
-
روضه خوان ؛ آنکه روضه خواند.
-
ریزه خوان ؛ کوته خوان .
-
زندخوان ؛ خواننده ٔ کتاب زند.
-
زیارت خوان ؛ آنکه در امامزاده ها زیارت می خواند.
-
زینب خوان ؛ آنکه نقش حضرت زینب را در تغزیه ها بازی کند.
-
سحرخوان ؛ مرغی که در سحر آواز سر دهد. کنایه ازخروس
: تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم .
سعدی .
-
سرودخوان ؛ آوازه خوان .
-
شِمْرخوان ؛ آنکه در تعزیه ها نقش شمر دارد.
-
صبح خوان ؛ مرغی که در وقت صبح خواند.
-
علم خوان ؛ متعلم . آنکه بعلم پردازد.
-
غزل خوان ؛ آنکه غزل خواند. کنایه از عاشق
: که نه تنها منم ربوده ٔ عشق
هر گلی بلبلی غزلخوان داشت .
سعدی .
- || در اصطلاح لوطیان ، داش مشهدی .
-
فریادخوان ؛ ناله کن . آنکه فریاد کند و بی تابی نماید. فریادکننده و بانگ برآورنده
: نه باران همی آید از آسمان
نه برمیرود آه فریادخوان .
سعدی .
بسی گشت فریادخوان پیش و پس
که ننشست بر انگبینش مگس .
سعدی .
-
قرآن خوان ؛ قاری . آنکه شغل قرآن خوانی دارد
: فتنه گشتستند بر الفاظ بی معنی همه
نیستند اینها قران خوان طوطیانند ای رسول .
ناصرخسرو.
-
کتاب خوان ؛ آنکه بسیار و پیوسته کتاب خواند. کنایه از مرد عالم .
-
گورخوان ؛ قرآن خوان در قبرستان .
-
لغزخوان ؛ کنایه گو. آنکه تعریض در حق مردمان بکار برد.
-
مخالف خوان ؛ آنکه در دستگاه آواز قسمت مخالف را می خواند. رجوع به مخالف خوان در ذیل مخالف شود.
- || در تداول ، آنکه در هر امری با رأی دیگران مخالفت کند.
-
مدحت خوان ؛ مدح گو. مدح خوان
: چو حصر منقبتت در قلم نمی آید
چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان ؟
سعدی .
-
مدح خوان ؛ مدح گو. ثناخوان
: خالی مباد گلشن خضرای مجلست
زآواز بلبلان سخنگوی مدح خوان .
خاقانی .
-
مدیحه خوان ؛ مدح گو.
-
مرثیه خوان ؛ آنکه مرثیه خواند.
-
نامه خوان ؛ آنکه نامه خواند. کنایه از کسی است که با خواندن نامه بر بیسوادان گذران کند.
-
نسک خوان ؛ آنکه نسک که قسمتی از کتاب زردشتیانست خواند.
-
نوحه خوان ؛ آنکه نوحه خواند.
-
وردخوان ؛ وردگو. ذکرگو.
|| طلب کننده . (ناظم الاطباء). || سؤال کننده . پرسنده . درخواست کننده ، دعوت کننده . (ناظم الاطباء).