خوب چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب )خوشگل . قشنگ . خوبروی . خوش صورت . نکوروی
: ابا موبد موبدان برزمهر
چو ایزدگشسب آن مه خوب چهر
بپرسیدکاین تخت شاهنشهی
کرا زیبد و کیست بافرهی .
فردوسی .
بهر کار دستور بد برزمهر
دبیری جهاندیده و خوب چهر.
فردوسی .
بدو گفت سهراب کای خوب چهر
بتاج و بتخت و بماه و بمهر.
فردوسی .
چو یک دشت کودک بودخوب چهر.
فردوسی .
پسر باشدت زو یکی خوب چهر
که بوسه دهد خاک پایش سپهر.
اسدی (گرشاسبنامه ).
جوانی وزآنسان بتی خوبچهر
بدان مهربان چون نباشم بمهر.
نظامی .
جوان مرد چون دید کآن خوبچهر
ملکزاده را جوید ازبهر مهر.
نظامی .
نمودند کآن رومی خوبچهر
چه بد دید از آن زنگی سردمهر.
نظامی .