خور. [ خوَرْ
/ خُرْ ] (اِ) هور. خورشید. آفتاب . مهر. شارق . شمس . ذُکاء. بیضا. بوح . یوح . عجوز. تبیراء. غزاله . لولاهه . ابوقابوس . حورجاریه . اختران شاه . لیو. نیر اعظم . نیر اکبر. ارنة. شرق . جای آن در فلک چهارم است . (یادداشت مؤلف )
۞ : شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا بباغ در، صراف .
ابوالمؤید بلخی .
بدین هرچه گفتی مرا راه نیست
خور و ماه از این دانش آگاه نیست .
فردوسی .
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش ْ باغ .
فردوسی .
نگارنده ٔ گونه گون جانور
فروزنده ٔ انجم و ماه و خور.
فردوسی .
خور و ماه گفتی برنگ اندر است
ستاره بکام نهنگ اندر است .
فردوسی .
چو ماه از نمودن چو خور از شنودن
بگاه ربودن چو شاهین و بازی .
؟ (ازتاریخ بیهقی ).
هر آن نزدیک خور بی سوته تر بی .
باباطاهر همدانی .
ز عشقت سرفرازان کامیابند
که خور اول بکهساران برآید.
باباطاهر همدانی .
خور از کُه برافراخت زرین کلاه
شب از بر بینداخت شَعر سیاه .
اسدی .
چرامه چو خور بر یکی حال نیست
گهی بدر چونست و گاهی هلال ؟
ناصرخسرو.
گفتم ز کیست چرخ بدآمیزش مزاج
گفتا ز نور خورشد ممزوج و بارور.
ناصرخسرو.
بنگر کز اعتدال چو سر برزد
با خور چه چند چیز هویدا شد.
ناصرخسرو.
بنگر که از بلور برون آید
آتش همی بنورچراغ و خور.
ناصرخسرو.
این کار هرآینه نه بازیست
این خور بچه گِل کنند پنهان ؟
سنائی .
باشد چو طبع مهر من اندر هوای تو
چون تاب گیرد از حرکات خور آینه .
خاقانی .
گر بهمه ترازویی زرّ خلاص درخورد
خور بترازوی فلک هست چو زر بدرخوری .
خاقانی .
کنون که خور بترازو رسید و آمد تیر
شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر.
؟ (از سندبادنامه ).
مراتا بوده ام در پرده ٔ شاه
نتابیده ست بر رویم خور و ماه .
نظامی .
شباهنگام کآهوی ختن گرد
ز ناف مشک خود خور را رسن کرد.
نظامی .
مه که چراغی فلکی شد تنش
هست ز دریوزه ٔ خور روغنش .
نظامی .
جمالش برفت از رخ ِ دلفروز
چو خور زرد شد بس نماند ز روز.
سعدی (بوستان ).
خور و ماه و پروین برای تواَند
قنادیل سقف سرای تواَند.
سعدی .
پیش رویت قمر نمی تابد
خور ز حکم تو سر نمی تابد.
سعدی (خواتیم ).
هرکه چون سایه گشت خانه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد؟
ابن یمین .
ستارگان همه در گردشند بر گردون
گرفت نیست از آن جمله جز که بر مه و خور.
سلمان ساوجی .
همچو خور گر به خود آتش نزنی
گر شوی صبح دم خوش نزنی .
جامی .
-
چشم خور ؛ خورشید. کره ٔ خورشید. چشمه ٔ خورشید
: چشم خور اشک ران بخون شفق
راز با قعر چاه می گوید.
خاقانی .
-
چشمه ٔ خور ؛ چشم خور. خورشید
: تو بحری و حوضی میان سرایت
چو اندر میان فلک چشمه ٔ خور.
خاقانی .
چشمه ٔ خور بوسه داد خاک درش سایه وار
زاده ٔ خور دید لعل با کمرش کرد ضم .
خاقانی .
پیش کآن چشمه ٔ خور در چه ظلمات کنید
نور هر چشم بدان چشمه ٔ خور بازدهید.
خاقانی .
خار در دیده ٔ فلک شکند
خاک در چشمه ٔ خور اندازد.
خاقانی .
سکه ٔ روی بناخن بخراشید چو زر
خون برنگ شفق از چشمه ٔ خور بگشائید.
خاقانی .
از چشمه ٔ خور چو خضر برخور
وآفاق نورد چون سکندر.
نظامی .
-
قرص خور ؛ کره ٔ خورشید
: چو درویشی بدرویشان نظر به کن که قرص خور
بعریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش .
خاقانی .
قرص خور مصروع از آن شد کز حمایل بازماند
کآن حمایل هم برای قرصه ٔ خور ساختند.
خاقانی .
نور مه از خار کند سرخ گل
قرص خور از سنگ کند بهرمان .
خاقانی .
سال نو است و قرص خور خوانچه ٔ ماهی افکند
وز بره خوان نو نهد بهر نوای زندگی .
خاقانی .
-
قرصه ٔ خور ؛ قرص خورشید
: مانا که اندر این مه عیدیست آسمان را
کآهیخت تیغ و آمد بر گاو قرصه ٔ خور.
خاقانی .
|| یک لنگه ٔ خورجین یا گاله و مانند آن . (یادداشت به خط مؤلف ). مخفف خوره است و آن جوالی است از پشم که در آن غله پر کنند و از جایی بجایی برند. (فرهنگ لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
-
امثال :
خر را با خور میخورد مرده را با گور ۞ ؛ مثلی است که درباره ٔ طمع بیحد شخصی زده میشود.
|| نام روز یازدهم از هر ماه شمسی . (برهان قاطع)
: می خور کت باد نوش بر سمن و پیلگوش
روز رش و رام و جوش روز خورو ماه و باذ.
منوچهری .
روز خور است ای بدو رخ همچو خور
تافت خوراز چرخ فلک باده خور.
مسعودسعد.
|| خوار. ذلیل . حقیر. فرومایه . دون . پست . رسوا. بی آبرو. || نامشهور. || قابل پستی . || مشرق . || شریک . انباز. همباز. هم جفت . || (ص ) سزاوار. لایق . شایسته . پسندیده . (ناظم الاطباء). جدیر. اَحْری ̍. (یادداشت مؤلف ).
-
اندرخور ؛ لایق . سزاوار. شایسته . مناسب
: مردم اندرخور زمانه شده ست
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.
کسائی .
سلیحست و هم گنج و هم لشکر است
شما را ببین تا چه اندرخور است .
فردوسی .
بدو گفت ما شاه را کهتریم
اگر کهتری را خود اندرخوریم .
فردوسی .
هر سلاحی که برگرفت بود
با کفَش سازگار و اندرخور.
فرخی .
آن پسندیده به رادی و به حرّی معروف
آن سزاوار به شاهی و به تاج اندرخور.
فرخی .
دل آن ترک نه اندرخور سیمین بر اوست
سخن او نه ز جنس لب چون شکّر اوست .
فرخی .
از لب شیرین با من سخنان گوید تلخ
سخن تلخ نداند که نه اندرخور اوست .
فرخی .
چو تیغ شاهی شایسته ٔ یمین تو شد
نگین سلطنت اندرخور یسار تو باد.
سوزنی .
-
اندرخوری ؛ تناسب
: تا ترا از آسمان آمد حمیدالدین لقب
این لقب بر هیچکس نامد بدین اندرخوری .
سوزنی .
-
درخور ؛ لایق . درشأن . متناسب . ازدر. سزاوار. شایسته . زدر. (یادداشت مؤلف )
: برستم بسی جامه و اسب داد
بدانسان که بد درخور کیقباد.
فردوسی .
بقیصر یکی نامه بنوشت شاه
چنان چون بود درخور پیشگاه .
فردوسی .
بزرگان بر او خواندند آفرین
که ای درخور تاج و تخت و نگین .
فردوسی .
نبود عاشقی امسال مر مرا درخور
کنون که آمد بر خط نهاد باید سر.
فرخی .
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه درخور او باشد و جدیر.
منوچهری .
کنم من هره را جلوه نکوهم شله را زیرا
که هره درخور جلوه ست و شله درخور جله .
عسجدی .
نان زرین بماهی آمد باز
نمک خوش چه درخور افشانده ست .
خاقانی .
تضمین کنم ز شعر خود آن بیت را که هست
با اشک چشم سوز دلت درخور آمده .
خاقانی .
هر کس را جام درخورش ده
ازسوخته فرق کن تران را.
خاقانی .
نفس بگشاد چون باد سحرگاه
فروخواند آفرینها درخور شاه .
نظامی .
گر او درخور مطلب خویش خواست
جوانمردی آل حاتم کجاست ؟
سعدی (بوستان ).
کسی گفت پروانه را کای حقیر
برو دوستی درخور خویش گیر.
سعدی (بوستان ).
یارب تو دست گیر که آلا و مغفرت
درخورد تست و درخور ما آنچه ما کنیم .
سعدی .
وگر هلاک منت درخور است باکی نیست
قتیل عشق شهید است و قاتلش غازی .
سعدی (خواتیم ).
-
فراخور ؛ لایق . شایسته . درخور. اندرخور. فراحال . فراشأن .
|| خوراک اندک . طعام به اندازه ٔ روز. غذا. خوراک . (ناظم الاطباء). قوت . طعمه . طعام . (یادداشت مؤلف )
: وگرنه بچنگ پلنگ اندرم
خور کرکسانست مغز سرم .
فردوسی .
بدریا فکندش هم اندرزمان
خور ماهیان شد تن بدگمان .
فردوسی .
خدای جهان را نباشد نیاز
بجای خور و کام و آرام و ناز.
فردوسی .
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو آن بدیدم و گفتم
زه
۞ که بجز مسکه خور ندادت مادر.
منجیک .
کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد
کاژدهائیست جهان دشمن خواجه خور اوست .
فرخی .
سه ماه بودم دور از در سرای امیر
مرا در این سه مه اندر نه خواب بود و نه خور.
فرخی .
ز سوی پهنا چندانکه کشتیی دو سه روز
همی رود چو رود مرغ گرسنه سوی خور.
فرخی .
سرش را ز تن برد و بر دار کرد
تنش را خورگرگ و کفتار کرد.
اسدی .
خره بیار دهد خور تو چونکه بستانی
۞ ز یار خویش خورش گر نه کمتر از خرهی .
ناصرخسرو.
گر آتش آن بود که خورش خواهد
آتش نباشد آنکه نخواهد خور.
ناصرخسرو.
چون گربه جز که فرزند چیزی دگرْش خور نیست
آن راست نیک بختی کو را چنین پدر نیست .
ناصرخسرو.
خور اندک فزون کند حلمت
خور بسیار کم کند علمت .
سنائی .
مرد نبود کسی که در غم خور
در یقین باشد از زنی کمتر.
سنائی .
خور حلق تو شده غصه ٔ خلق
خور جسم تو شده مار شکنج .
سوزنی .
خانه جان دارم و خوانچه سر خوان
که نه مطبخ نه خوری خواهم داشت .
خاقانی .
چون همای فتح پور ایلدگز بگشاد بال
کرکسان چرخ از آن خونخوارگان خور ساختند.
خاقانی .
بداندیش ورا خواهم که لکلک میزبان باشد
که مار و چغز باشد خور چو باشد میزبان لکلک .
دهقانعلی شطرنجی .
این مرغان را خور و راحت کس دیگر دهد. (کتاب المعارف ). تو از جایی صیدشان نکرده ای و خورشان تو نمیدهی و دست آموز تو نیستند. (کتاب المعارف ).
نگون کرده ایشان سر ازبهر خور
تو آری بعزت خورش پیش سر.
سعدی (بوستان ).
-
خواب و خور ؛ خواب و غذا
: وعده شان روز قضا خواب و خور و سیم و زر است
زآنکه فتنه همه بر خواب و خور و سیم و زرند.
ناصرخسرو.
-
خور و پوشش ؛ غذا ولباس
: از اویم خور و پوشش و سیم و زر
از او یافتم جنبش پای و پر.
فردوسی .
خور و پوشش و فرش خوبان بهم
نکرد ایچ از آن رسم کش بود کم .
اسدی .
|| نور. روشنائی . شعاع . || رایحه . بو. || مزه . چاشنی . ذوق . (ناظم الاطباء). || چلپاسه . حربا. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). || قصر. عمارت ییلاقی . (ناظم الاطباء). || خرج ، مقابل درآمد. (یادداشت بخط مؤلف ). || خُرّه . کوره ، چون : خور موسی . (یادداشت مؤلف ). || (اِمص ) عمل خوردن . (یادداشت بخط مؤلف )
: بر او مهر آرد و بیرون برد پاک
مرا از رامش و از خواب و از خور.
فرخی .
زبهر خور و پوش باید درم
چون این در نباشد چه بیش و چه کم .
اسدی .
از خور زی خواب شو ز خواب سوی خور
تات برون افکند زمان بکرانه .
ناصرخسرو.
زَاول چنانْت بود گمانی که در جهان
کاریت جز که خور نه قلیل است و نه کثیر.
ناصرخسرو.
اگر چون خر به خور مشغولی و طاعت نمیداری
قبا بفکن که درخورتر ترا از صد قبا پالان .
ناصرخسرو.
بدانش حق جانْت بگزار پورا
چنان چون حق تن به خور می گزاری .
ناصرخسرو.
-
آب خور ؛ جای آب خوردن . جای آب نوشیدن . کنایه از قنات و چشمه است
: سوی آبخور چاره سازی کند.
نظامی .
هر دو نی خوردند از یک آبخور
این یکی خالی و آن پر از شکر.
مولوی .
-
آبشخور ؛ جای آب خوردن . آب خور.
-
ارث خور ؛ وارث .
-
ازخودنخور ؛ آنکه مال خود نخورد تا بعد از او خورند.
-
خواب و خور ؛ خورد و خواب
: خواب و خور است کار تو ای بی خرد جسد
لیکن خرد به است ز خواب و زخور مرا.
ناصرخسرو.
بتر بود ز حشر بلکه گاو باشد و خر
کسی که قصد در اینجابخواب و خور دارد.
ناصرخسرو.
هر که چون خر فتنه ٔ خواب و خور است
گرچه آدم صورتست او هم خر است .
ناصرخسرو.
-
خور و خواب ؛ عمل خوردن و خوابیدن . کنایه از راحتی
: خور و خواب و آرامتان از من است
همان پوشش و کامتان از من است .
فردوسی .
هر آن کس که او را خور و خواب نیست
غم مرگ با جشن و سورش یکی است .
فردوسی .
شب و روز و گردان سپهر آفرید
خور و خواب و تندی و مهر آفرید.
فردوسی .
بجای خور و خواب کین جست و جنگ .
اسدی .
گفت بنگر که ازچه معلولم
کز خور و خواب جمله معزولم .
سنائی .
خورو خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت .
سعدی .
خور و خواب تنها طریق دد است
بر این بودن آیین نابخرد است .
سعدی (بوستان ).
فراغ مناجات و رازش نماند
خور و خواب و ذکر و نمازش نماند.
سعدی (بوستان ).
|| (نف مرخم ) خورنده . (ناظم الاطباء).
-
آب خور ؛ خورنده ٔ آب . آنکه آب نوشد.
-
آدم خور ؛ آنکه آدم خورد. کنایه از ظالم و قسی القلب .
-
انجیرخور ؛ خورنده ٔ انجیر.
- || نوعی مرغ است که از انجیر خوراک فراهم آورد
: گر انجیرخور مرغ بودی فراخ
نبودی یک انجیر بر هیچ شاخ .
نظامی .
-
اندک خور ؛ کم خور. آنکه اندک غذا خورد. کنایه از خسیس
: تعنت کنندش گر اندک خور است
که مالش مگر روزی دیگر است .
سعدی .
-
انسان خور ؛ آدم خور. کنایه از ظالم و قسی القلب .
-
بادخور ؛ جایی که بدان باد وزد. سوراخ که از آن هوا آید.
- || کنایه از کسی که بدست جز باد هیچ ندارد. صفرالکف .
-
بامبه خور ؛ آنکه توسری خورد. کنایه ازعاجز و زبون .
-
بدخور ؛ آنکه غذای مناسب نخورد.
-
بسیارخور ؛ پرخور. بسیارخوار. آنکه زیاد خورد.
-
بیخودی خور ؛ آنکه غذا از روی حساب نخورد.
-
پخته خور ؛ کنایه از کسی است که خود عملی نمی کند و منتظر است کسی دیگر عملی انجام دهد و او از حاصل کار او خورد و استفاده برد.
-
پرخور ؛ بسیارخور.مقابل اندک خور.
-
پسله خور ؛ آنکه در نزد مردم غذا نخورد و در خفا غذا خورد.
-
پس مانده خور ؛ ته مانده خور.
-
پیش خور ؛ آنکه هنوز بموعد محصول یا حقوق نرسیده محصول یا حقوق خود را خرج کند.
-
پیش مانده خور ؛ آنکه باقیمانده ٔ غذای مردم خورد.
-
تنزیل خور ؛ رباخوار.
-
تنهاخور؛ آنکه تنها غذا خورد. کنایه از تک رو.
-
توسری خور ؛ آنکه از هر کس رسد کتک خورد. کنایه از ضعیف و عاجز و زبون .
-
ته سفره خور ؛ ته مانده خور.
-
ته مانده خور ؛ آنکه ته سفره و پیش مانده ٔ مردم خورد.
-
جگرخور ؛ کنایه از مزاحم . آنکه جگر آدمی را از جهت مزاحمت خورد.
-
جیره خور ؛ مستمری خور. آنکه جیره خورد.
-
چاشنی خور ؛ آنکه همراه با غذا چاشنی خورد.
- || چشته خور.
-
چس خور ؛ خسیس .
-
چشته خور ؛آنکه یک دفعه انعامی و نواختی دیده و بدعادت شده باشد و همیشه دنبال انعام آید.
-
چکش خور ؛ فلزی که قابلیت خوردن چکش دارد و زیر چکش صاف میشود.
-
چیزخور ؛ سم خور.
-
حرام خور ؛ آدمی که از خوردن مال حرام ابا ندارد.
-
حلال خور ؛ آنکه مال حرام نخورد.آنکه جز حلال نخورد.
-
حلواخور ؛ آنکه حلوا خورد. کنایه از سورچران .
- || کنایه از مرده خور یعنی کسی که بر تعزیت مردمان جهت سورچرانی حاضر شود.
-
حیوان خور ؛ جانورخور. آنکه جانور خورد
: ز حیوان خوران جهان جان برد...
نظامی .
-
خاک خور ؛ آنکه خاک خورد. کنایه از مرده .
-
خرخور ؛ چیز بی قابلیت و لایق خوردن خر.
-
خودخور ؛ آنکه خود را بر اثر غم و ناراحتی خورد. آنکه غم خود را بدیگری نگوید و نزد خود نگاه دارد و موجب کاهش جان و تن خود شود. غصه خور.
-
خوش خور ؛ آنکه بغذای بد رو نیاورد. مقابل بدخور.
-
دانه خور ؛ جانوری که فقط دانه میخورد.
-
دلخور ؛ مزاحم . موجب ناراحتی .
- || عصبانی . ناراضی . رنجیده .
-
دمخور ؛ انیس جلیس .
-
دواخور ؛ آنکه دوا خورد.
- || مشروب خوار.
- || سم خور.
-
رباخور ؛ آنکه بهره ٔپول خورد.
-
ردخور ؛ دعائی که مستجاب نمیشود. دعایی که همیشه اجابت نمیشود.
-
رزق خور ؛ روزی خور.
-
رشوه خور ؛ آنکه رشوه خورد. راشی .
-
روزه خور ؛ آنکه روزه نگیرد. آنکه روزه ٔ خود را خورد.
-
روزی خور ؛ آنکه روزی خورد
: که روزی خورانند از اندازه بیش .
نظامی .
-
ریزه خور ؛ ته مانده ٔ سفره خور
: خان ختا ریزه خور خوان تست ؟
(از حبیب السیر).
-
سره خور ؛ آنکه ناپاک نخورد.
-
سوهان خور ؛ فلزی که قابلیت خوردن سوهان دارد.
-
سوسمارخور؛ آنکه سوسمار خورد. کنایه از عربانست که با سوسمارخوراک کنند.
-
سیلی خور ؛ کتک خور. کنایه از زبون .
-
شراب خور ؛ خمار. آنکه شراب نوشد.
-
شکرخور ؛ آنکه شکر خورد.
- || کنایه از کسی که حرف بی ربط زند.
-
شیرخور ؛ شیرخوار. کنایه از طفل باشد.
-
شیرینی خور ؛ آنکه علاقه مند بشیرینی است .
- || کسی که نامزد برای کس دیگر کند.
-
ضرب خور ؛ آنچه ضرب خورد. فلزی که قابلیت خوردن ضربه دارد.
-
طعمه خور ؛ آنکه طعمه خورد. آنکه بطعمه گذران کند.
-
طناب خور ؛ عمق چاه که برای اندازه ٔ آن باید طناب بکار رود.
-
علف خور ؛ حیوان گیاهخوار.
-
غصه خور ؛ دائم الغم . آنکه غم خورد. غم خور.
-
غم خور ؛ غصه خور.
- || یار مهربان که در غم آدمی شرکت کند.
-
کتک خور ؛ آنکه کتک خورد. سیلی خور. کنایه از زبون و عاجز.
- || کنایه از پوست کلفت .
-
کله ماهی خور ؛ آنکه کله ماهی خورد. وصفی که بدان مردم رشت و گیلان را کنند چون در نزد آنان خوردن کله ماهی مطبوع است .
-
کم خور ؛ اندک خور. کم خوراک .
-
کنجدخور ؛ مرغی که کنجد خورد
: اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه
مرا مرغ کنجدخور آمد سپاه .
نظامی .
-
گول خور ؛ آنکه فریب خورد.
-
گیاه خور ؛ آنکه گیاه خورد. انسانهایی که حیوانی نمیخورند و از گیاهان فقط تغذیه می کنند.
-
لاش خور ؛ جانوری است پرنده که بالاشه ٔ جانوران خوراک سازد.
-
لوطی خور ؛ کنایه از از بین رفتن چیزی است .
-
مارخور ؛ جانوری که بخوردن مار روزگار گذراند.
-
محنت خور ؛ غصه خور
: بیا ساقی آن می که محنت بَر است
بچون من کسی ده که محنت خور است .
نظامی .
-
مردارخور ؛ جانوری که بمردار گذران کند
: آری مثل بکرکس مردارخور زنند
سیمرغ را که قاف قناعت نشیمن است .
سعدی (صاحبیه ).
-
مرده خور ؛ آنکه بمال مردگان زندگی کند.آنکه بزندگی پست عمر گذراند.
-
مردم خور ؛ آدم خور. ظالم
: ز مردم کشی ترس باشدبسی
ز مردم خوری چون نترسد کسی ؟
نظامی .
-
مستمری خور ؛ جیره خور. کنایه از آنکه بماهیانه و حقوق گذران کند.
-
مفتخور ؛ آنکه بدون زحمت و پرداخت قیمت چیزی از آن چیز استفاده برد. کنایه از آدم بیکار و بیعار.
-
ملاخور ؛ کنایه از ارزان . کنایه از پایین آمدن قیمت چیزی که آخوند و ملا بتواند از آن خورد.
-
میانه خور ؛ مقتصد. غیرمسرف .
-
نان خور ؛ آنکه نان خورد. کنایه از اهل و عیال .
-
نخور ؛ کنایه از خسیس .
-
وظیفه خور ؛ مستمری خور. روزی خور
: ای کریمی که از خزانه ٔ غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری .
سعدی .
-
هَله هوله خور ؛ آنکه هر چیزی بدستش رسد خورد. آنکه مواظب غذای خود نیست .
-
هوا خور ؛ آنکه از هوا استفاده کند. کنایه از انسان .
- || سوراخ که از آن هوا آید.