اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

خوش خوش

نویسه گردانی: ḴWŠ ḴWŠ
خوش خوش . [ خوَش ْ / خُش ْ خوَش ْ / خُش ْ ] (ق مرکب ) آهسته آهسته . رفته رفته . کم کم . نرم نرم . (یادداشت مؤلف ). خوش خوشک :
گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه خوش خوش چون دوک رشته شد.

لبیبی .


من ایشان را خوش خوش می آورم تا از شما بگذرم و بگذرند و چون بگذشتم برگردم و پای افشارم . (تاریخ بیهقی ). آبی بود در پس پشت ایشان تنی چند از سالاران کارنادیده گفتند خوش خوش لشکر بر باید گردانید به کرّوفر تا به آب رسند. (تاریخ بیهقی ). سارغ بازگشت و خواجه ٔ بزرگ خوش خوش به بلخ آمد. (تاریخ بیهقی ). امیر علامت را فرمود تا پیشتر می بردند و خوش خوش بر اثر آن میراند. (تاریخ بیهقی ).
خاک سیه بطاعت خرمابن
بنگر چگونه خوش خوش خرما شد.

ناصرخسرو.


خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار
موش زمانه را توئی ای بی خرد پنیر.

ناصرخسرو.


بر پایه ٔ علمی برآی خوش خوش
برخیره مکن برتری تمنا.

ناصرخسرو.


تا هرچه بداد مر ترا خوش خوش
از تو بدروغ ومکر بستاند.

ناصرخسرو.


از عمر بدست طاعت یزدان
خوش خوش ببرد بدانچه بتواند.

ناصرخسرو.


با همه خلق از در خوش صحبتی
خوش خوش و سازنده چون با خایه ای .

سوزنی .


صدر بزرگان نظام دین به تفضّل
گوش کند قطعه ٔ رهی را خوش خوش .

سوزنی .


خوش خوش ز نهان گشت عیان راز دل آب
با خاک همی عرضه دهد راز نهان را.

انوری .


خوش خوش از عشق تو جانی میکنم
وز گهر در دیده کانی میکنم .

خاقانی .


خوش خوش خرامان میروی ای شاه خوبان تا کجا
شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا.

خاقانی .


بدین تسکین ز خسرو سوز می برد
بدین افسانه خوش خوش روز می برد.

نظامی .


نفس یک یک بشادی می شمارد
جهان خوش خوش ببازی می گذارد.

نظامی .


خوش خوش در دل سلطان این سخنها اثر کرد. (جهانگشای جوینی ).
عاشقی می گفت و خوش خوش می گریست
جان بیاساید که جانان قاتلی است .

سعدی .


بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه ٔ عمر.

حافظ.


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۰ مورد، زمان جستجو: ۱.۵۰ ثانیه
خوش کلامی کردن. [ خوَش ْ / خُش ْ ک َ ] (فعل از صفت مرکب خوش کلام) خوش سخن گفتن. خوش گفتار بودن. مقابل بدکلامی کردن
خوش نقش و نگار. [ خوَش ْ / خُش ْ ن َ ش ُ ن ِ ] (ص مرکب ) خوش آب و رنگ . خوش رنگ . خوش ترکیب از جهت رنگ .
خوش دست و پنجه . [ خوَش ْ / خُش ْ دَ ت ُ پ َ ج َ / ج ِ ] (ص مرکب ) خوشنواز. سازنواز نیکو. خوب ساززن . || زبردست . ماهر. خیاط خوش دست وپنجه ؛ یعنی...
خوش نشینان چمن . [ خوَش ْ / خُش ْ ن ِ ن ِ چ َ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گلها و نهالهای چمن . || کسانی که در چمن بتقریب تماشا اقامت کنند...
خوش دست و پنجگی . [ خوَش ْ/ خُش ْ دَ ت ُ پ َ ج َ / ج ِ ] (حامص مرکب ) خوشنوازی . نیکونوازی . خوب نوازی . || زبردستی . مهارت .
خوش به حال تو. [ خوَش ْ / خُش ْ ب ِ ل ِ ت ُ ] (صوت مرکب ) طوبی لک . خوشا حال تو.
خوش آمدگویی کردن . [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تملق گفتن . چاپلوسی کردن . (یادداشت مؤلف ). || تعارف کردن . لفظ «خوش آمدی » گفتن...
خوش گذرانی کردن . [ خوَش ْ / خُش ْ گ ُ ذَ ک َ دَ ](مص مرکب ) عیاشی کردن . تن پروری کردن . تعیش نمودن .
خوش بر سر پا آمدن . [ خوَش ْ / خُش ْ ب َ س َ رِ م َ دَ ] (مص مرکب ) بظهور آمدن . آشکار شدن . تکوین یافتن در تداول الواط. (از آنندراج ).
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ صفحه ۵ از ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.