خوش داشتن . [ خوَش ْ
/ خُش ْ ت َ ] (مص مرکب ) نکو داشتن . خوب داشتن
: به لطف خویش خدایاروان او خوش دار
بدان حیات بکن زین حیات خرسندش .
سعدی .
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
جواب دادی و گفتی میا خوشم بی تو.
سعدی .
خوش است این پسر وقتش از روزگار
الهی همه وقت او خوش بدار.
سعدی .
-
دل خوش داشتن با کسی ؛ دل یکی کردن
: ولیکن ترا با خود شریک کردم در ملک باید که مرا یار باشی و دل با من خوش داری که هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارای نرشخی ).