خوش زبان . [ خوَش ْ
/ خُش ْ زَ ] (ص مرکب ) خوش تقریر. شیرین زبان . بلیغ. کسی که سخن او آشکار بود و درهم نبود. (ناظم الاطباء). || آنکه نیش کلام ندارد. آنکه جز از روی مهربانی سخنی دیگر نگوید. خوشگو. خوش سخن . پسندیده گو
: چون سخن گوید خوش سخن و خوشخوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
دلم مهربان گشت بر مهربانی
کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی .
فرخی .
ماهرویی نشانده اندر پیش
خوش زبان و موافق و دمساز.
فرخی .
مشک جعد و مشک خط و مشک ناف و مشکبوی
خوش سماع و خوش سرود و خوش کنار و خوش زبان .
منوچهری .
اگرچه بود میزبان خوش زبان
پزشکی نه خوب آید از میزبان .
اسدی .
بت خوش زبان چون سخن یاد کرد
بت بی زبان را شه آزاد کرد.
نظامی .
دست من بشکسته بودی آن زمان
چون زدم من بر سر آن خوش زبان .
مولوی .