خوش نفس . [ خوَش ْ
/ خُش ْ ن َ ف َ ] (ص مرکب ) آنکه نَفَس او خوش آیند وخوشبوی بود. (یادداشت مؤلف ). مبارک دم
: از عباد ملک العرش نکوکارترین
خوشخویی خوش سخنی خوش نفسی خوش حسبی .
منوچهری .
تا خوش نفسی بدست نارم
بی پای بسر دویده خواهم .
خاقانی .
چون گشت صبا خوش نفس از مشک و می صبح
خوش کن نفس از مشک و می انگار صبائی .
خاقانی .
ما گرچه بنطق طوطی خوش نفسیم
بر شکر گفته های سعدی مگسیم .
مجد همگر.
بخندید کای بلبل خوش نفس
تو از گفت خود مانده ای در قفس .
سعدی .
ساقیان سیم ساق و شاهدان شوخ چشم
عاشقان خوش نفس جان پروران خوش نشین .
؟ (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
مجلس بزم عیش را غالیه ٔ مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافه ٔ زلف یار کو.
حافظ.