اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

خوض

نویسه گردانی: ḴWḌ
خوض . [ خ َ ] (ع مص ) درآمدن به آب ، منه : خاض الرجل الماء خوضاً و خیاضاً. فرورفتن در آب . (یادداشت مؤلف ). || درآوردن اسب را به آب . || آمیختن شراب را و شورانیدن آنرا. || درآمدن در سختیها، منه : خاض الغمرات . || جنبانیدن شمشیر را در مضروب . || فرورفتن در قولی یا امری بفکر. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب )، منه : خاض فی القول و فی الحدیث : اگر در کاری خوض کند که عاقبتی وخیم دارد... از وخامت آن او را بیاگاهانم . (کلیله و دمنه ). و اگر چه از علم بهره ای تمام داشت نادان وار در آن خوضی می پیوست . (کلیله و دمنه ). وبا دهشتی هر چه تمامتر در این خدمت خوضی نموده شد. (کلیله و دمنه ). اگر در محامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه ... خوض و شروع افتد. (سندبادنامه ). یک حسنه از محاسن ذات او آن است که در تواریخ انساب و احوال امم سابقه و بمواقف مغازی ملوک عرب و عجم و شعب این علم خوضی تمام فرموده است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
ز آنکه پیوسته ست هر لوله به حوض
خوض کن در معنی این حرف خوض .

مولوی (مثنوی ).


|| متابعت باطل کردن . پس روی گمراهان نمودن . منه : کنا نخوض مع الخائضین (قرآن 45/74)؛ در باطل ما پس روی گمراهان می کنیم . || متابعت کردن . همراهی کردن دیگران را. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خضتم کالذی خاضوا (قرآن 69/9)؛ یعنی خوض کردید مثل خوض آنها. پیروی کردید در امری مثل خوضی که آنها در آن امر کردند.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۸۸ ثانیه
خوض . [ خ َ ] (اِخ ) نام وادی در کرانه ٔ عمان . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
خوض کردن . [ خ َ / خُو ک َ دَ ] (مص مرکب ) تعمق کردن . غوررسی کردن : ز آنکه پیوسته ست هر لوله بحوض خوض کن در معنی این حرف خوض . مولوی .مع...
خوض الثعلب . [ خ َ ضُث ْث َ ل َ ] (اِخ ) موضعی است ورای هجر. (منتهی الارب ).
خوذ. [ خ ُ وَ ] (ع اِ) ج ِ خوذة. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خوز. [ خ َ ] (ع اِ) دشمنی . خصومت . عداوت . || (مص ) دشمن داشتن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد).
خوز. [ ] (ع اِ) گروهی از مردم . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || (اِخ ) مردم خوزستان . (یادداشت بخط مؤلف ). هوز. نام قو...
خوز. [ ] (اِ) نی شکر. (برهان قاطع). در حاشیه ٔ برهان قاطع آمده است : نیشکر را بدان جهت خوز می گویند که در خوز (خوزستان ) فراوان یافت میشود(؟...
خوز. [ ] (اِ) این کلمه در نوشته ٔ ابن بیطار و محمدبن زکریای رازی و ابن سینا بسیار آمده است و آنرا گاهی بصورت تذکیر چون «قال الخوز» و گا...
خوز. [ ] (اِخ ) نام کویی است به اصفهان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : سکةالخوز. و از این محلت است احمدبن حسن خو...
خوز. [ ] (اِخ ) نام ولایتی است بفارس . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : شعب الخوز. نام ولایتی است بفارس که شکر خوب ...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.