خوگر. [ گ َ ]
۞ (ص مرکب ) عادت شده . معتاد. الفت گرفته . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج )
: ای شاهد شیرین شکرخا که تویی
وی خوگر جور و کین ویغما که تویی .
سوزنی .
پرسیدند که در حق چنین حیوانی نجس چنین لفظی چرا فرمودی گفت تا زبان به نیکی خوگر شود. (مرزبان نامه ). و بر تیر انداختن و مشقت خوگر شوند. (جهانگشای جوینی ).
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم .
حافظ.
دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش .
حافظ.
دین ؛ خوگرخیر یا خوگر شر گردیدن . (منتهی الارب ). || مصاحب . همنشین . (ناظم الاطباء). اَلوف . اَلِف . مألوف . الیف . مأنوس . انیس . (یادداشت مؤلف )
: بمردم درآمیز اگر مردمی
که با آدمی خوگر است آدمی .
نظامی .
-
سگ خوگر ؛ کلب مُعَلَّم ْ.