اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

خون

نویسه گردانی: ḴWN
خون . (اِخ ) قریه ای است چهار فرسنگ بیشتر میانه ٔ شمال و جنوب بشگان . (فارسنامه ٔ ناصری ). این نقطه در فرهنگ جغرافیایی ایران چنین آمده است : دهی است از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر و شمال خاوری خورموج کنار راه مالرو عمومی برازجان به بوشگان . این دهکده کوهستانی و گرمسیری و دارای 220 تن سکنه است . آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات و تنباکو و راه آن مالرو و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۰۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
خون خام . [ ن ِ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خون جام . کنایه از شراب انگوری است . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : شودکار ما پخته زان خون خام ....
خون پالا. [ خوم ْ ] (نف مرکب ) خون فشان . خونریز : بخور مجلسش از ناله های دودآمیزعقیق زیورش از دیده های خون پالا. سعدی .مطرب از درد محبت غزلی ...
خون تاک . [ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از شراب انگور.(آنندراج ). خون رز. خون خم . خون بط. خون دختر رز.
خون جام . [ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از شراب انگوری . (برهان قاطع). خون بط. خون تاک . خون رز. خون دختر رز.
خون جگر. [ ن ِج ِ گ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از غم و غصه .(برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : ز خون جگر کرد لعل آب رابیاورد آن...
خون جگری . [ ج ِ گ َ ] (حامص مرکب ) بدبختی . ناراحتی . رنج . عذاب . اندوهناکی .
خون ستان . [ س ِ ] (نف مرکب ) خون ستاننده . || حجام . (یادداشت مؤلف ).
خون شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بدل بخون شدن . تبدیل مواد غذائی بر اثر گوارش . (یادداشت مؤلف ). || جنگ شدن . (آنندراج ). جنگ راه افتادن .-...
خون ریزش . [ زِ ] (اِمص مرکب ) خون ریزی . سفک دماء. (یادداشت بخط مؤلف ) : مالی بزرگ فرمود تا صدقه بدادند که بیخون ریزش صلح افتاد. (تاریخ ب...
خون دماغ . [ دَ ] (اِ مرکب ) رعاف . (یادداشت مؤلف ).- خون دماغ شدن ؛ خون از بینی جاری شدن . به رعاف مبتلی شدن .
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ صفحه ۶ از ۲۱ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.