خون آلود. (ن مف مرکب ) ملطخ به دم . (یادداشت مؤلف ). آغشته بخون . لکه دار از خون . (ناظم الاطباء). مضرج . (منتهی الارب )
: مرا ز رفتن تو وز نهیب فرقت تو
دو چشم چشمه ٔ خون گشت و جامه خون آلود.
فرخی .
دید هرکز خواب غفلت دیرخیزی کرد زود
تیغ خون آلود بر بالین چو تیغ آفتاب .
سوزنی .
در شکر ریزند اشک خون که گردون را بصبح
همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیده اند.
خاقانی .
بر سر خاکش خجل بنشست چرخ
نیم رو خاکی و خون آلود و بس .
خاقانی .
در وداع شب همانا خون گریست
روی خون آلود از آن بنمود شب .
خاقانی .
دلهای خون آلود بین بر خاک راهت بوسه چین
من خاک آنرا هم همین بوس تمناداشته .
خاقانی .
غرقه ام در خون و خون چون خشک شد گردد سیاه
خود سیه پوشم که دیدی گر نه خون آلودمی .
خاقانی .
گلاب و مشک با عنبر برآمیخت
بر آن اندام خون آلود میریخت .
نظامی .
گفت ویحک چه کس توانی بود
اینچنین خاکسار و خون آلود.
نظامی .
شه بزندانیان چنین فرمود
کز دل دردناک خون آلود.
نظامی .
چون بدریای خون درآمد زود
جامه چون دیده کرد خون آلود.
نظامی .
باش تا فرداکه بینی روز داد و رستخیز
کز لحد با زخم خون آلود برخیزد دفین .
سعدی .
دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود
که در میانه ٔ خونابه ٔ جگر می گشت .
سعدی .
گل پیرهن دریده ٔ خون آلود
از دست رخ تو بر سر چوب کند.
سعدی .