خون آلوده . [ دَ
/ دِ ] (ن مف مرکب ) آغشته بخون . لکه دار از خون . (ناظم الاطباء). خونین
: سر از البرز برزد قرص خورشید
چو خون آلوده دزدی سر ز مکمن .
منوچهری .
چون آدم سر گور باز کرد پسر را سرکوفته و روی خون آلوده دید رو بر روی وی نهاد.(قصص الانبیاء ص
27).
بده عناب چون سازی کمند زلف چین بر چین
مراعناب وار از روی خون آلوده چین خیزد.
خاقانی .
برآرم زین دل چون خان زنبور
چو زنبوران خون آلوده غوغا.
خاقانی .
مرد چو در گربه نگاه کرد دهان او خون آلوده دید. (سندبادنامه ص
152).
هر محلت که رفتی او را کودکان سنگ زدندی او گفتی ساقهای من باریک است سنگ کوچک اندازید تا پای من خون آلوده نشود تا از نماز بازنمانم که مرا غم نمازاست نه غم پای . (تذکرة الاولیاء عطار).