خونابه . [ ب َ
/ ب ِ ] (اِ مرکب ) آب با خون آمیخته . (یادداشت بخط مؤلف ). || آب مانندی که محتوی از خون و شیرباشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند. || اشک خونین . خوناب . (ناظم الاطباء). اشک
: چو نزدیک آنجای برزو رسید
ببارید خونابه بر شنبلید.
(ملحقات شاهنامه ).
دل عاشق بسان چوب تر بی
سری سوجه سری خونابه ریجه .
باباطاهر.
خونابه ز دیدگان گشادند
در پای فتاده درفتادند.
نظامی .
وین طرفه که درد چشم او را
خونابه ز چشم ما روان است .
سعدی (صاحبیه ).
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد بخونابه منقش دارم .
حافظ.
خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب
ای بسا رخ که بخونابه منقش باشد.
حافظ.
|| خون . خوناب
: می لعل گون خوشتر است ای سلیم
ز خونابه ٔ اندرون یتیم .
فردوسی .
بخونابه شویی همی کار خویش
سزای تو جاهل بد آن مغتسل .
ناصرخسرو.
دل شه چون ز عجز خونابه است
او نه شاه است نقش گرمابه است .
سنائی .
در کیسه های کان و گهرهای کوهسار
خونابه ماندلعل و گهر کز تو بازماند.
خاقانی .
خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید
دیوار دخمه را بگل و که برآورید.
خاقانی .
پس مرا خون دوباره می ریزی
من بخونابه باز می غلطم .
خاقانی .
چون دهن از سنگ بخونابه شست
نام کرم کرد بخود بر درست .
نظامی .
شرطست که وقت برگ ریزان
خونابه شود ز برگ ، ریزان .
نظامی .
گرت خونابه گیرد دل ز دست دوستان سعدی
نه شرط دوستی باشد که از دل تا زبان آید.
سعدی .
با دوست چنانکه اوست می باید داشت
خونابه درون پوست می باید داشت .
سعدی (رباعیات ).
کاغذین جامه بخونابه بشویم که فلک
رهنمائیم بسوی علم داد نکرد.
حافظ.
-
خونابه ٔ جگر ؛ خون جگر
: دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود
که در میانه ٔ خونابه ٔ جگر می گشت .
سعدی .
|| جریان خون . (از ناظم الاطباء). خوناب . || خون روان . مقابل خون بسته . خوناب . (یادداشت مؤلف )
: خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زانکه خونابه نمانده ست درین چشمم نیز.
شاکر بخاری .
|| شنگرف . (ناظم الاطباء). صدید. (حبیش تفلیسی ). || تنفس سخت . (ناظم الاطباء).