خون گریستن . [ گ ِ ت َ ] (مص مرکب ) بسیار گریستن . بدرد گریستن . گریستن از روی دردناکی . گریستن بسیارکه بجای اشک انگارند خون از چشم می آید
: شنیدم که می گفت و خون می گریست
که مر خویشتن کرده را چاره نیست .
سعدی (بوستان ).
آسمان را حق بود گر خون بگریدبر زمین
بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین .
سعدی .