اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

خوه

نویسه گردانی: ḴWH
خوه . [خوَه ْ / خُه ْ ] (فعل ) مخفف خواه . (یادداشت مؤلف ). خوهد. خواهد. خوهی . خواهی . خوهم . خواهم :
پشت او خوه سیاه خواه سپید.

سنائی .


خط بمن انداخت و گفت خوه برو خوه نی
کشت چراغ امید من بیکی پف .

سوزنی .


نی نی هوس است این همه اندر سر چاکر
اینک دل و جانم تو خوهی ساز و خوهی سوز.

سوزنی .


خوه اسب وفا زین کن و زی مهر رهی تاز
خوه تیغ جفا آخته کن کین رهی توز.

سوزنی .


گرمی بخوهی کشت چه امروز و چه فردا
ور داد خوهی داد چه فردا و چه امروز.

سوزنی .


گفتم نخوهم که گفت خواهم
اندر ره او هزار ره شعر.

سوزنی .


شد معلق دلم بخدمت او
میخوهم تا شود معلق تر.

سوزنی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
خوه . [ خ َوْه ْ ] (اِ) عرق که از انسان و دیگر حیوانات بیرون می آید. خوی . (ناظم الاطباء).
خوه . (اِ) گیاهی که در میان گندم زار روید و گندم را زیان رساند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || خواهر. || اخت . (ناظم الاطباء).
خوه . [ خ َ وَ / وِ] (اِمص ) خبه . خفه . فشردگی گلو. (ناظم الاطباء). خَبَک . اخناق . (یادداشت مؤلف ). || (ص ) گلو فشرده . || (اِ) خدمتکار. نوک...
خوه کردن . [ خ َ وَ / وِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خفه کردن . مختنق کردن . خبه کردن . خبک کردن . کشتن با فشردن گلو.
خوة. [ خ ُوْ وَ ] (ع اِ) زمین خالی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.