خویشتن دار.[ خوی
/ خی ت َ ] (نف مرکب ) خوددار. بردبار. عفیف . عفیفه . پرهیزگار. صبور. (یادداشت مؤلف )
: خویشتن دار باش و بی پرخاش
هیچکس را مباش عاشق غاش .
رودکی .
مهلب [ بن ابی صفره ] اندر سپاه عبدالرحمن بود اما خویشتن دار و بخرد و مردانه کاری بود. (تاریخ سیستان ). هرون سخت خردمند است و خویشتن دار. (تاریخ بیهقی ). پسرش بخردتر و خویشتن دارتر است و همه خدمتی را شاید. (تاریخ بیهقی ). هر مردی که وی تن خود را ضبط تواند کرد و گردن آز را بتواند شکست رواست که وی را مرد خردمند خویشتن دار گویند. (تاریخ بیهقی ). جده ای بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان . (تاریخ بیهقی ). عبداﷲبن طاهر گفتی که علم به ارزانی و ناارزانی بباید داد که علم خویشتن دارتر از آنست که با ناارزانیان قرار کند. (زین الاخبار گردیزی ). گفت آن یکی بسیارخوار بوده ست طاقت بینوایی نداشت بسختی هلاک شد وین دگر خویشتن دار بوده است ...سلامت بماند. (گلستان ). || مرد بااحتیاط که خود را از آفات محفوظ دارد. (آنندراج ). خوددار. || آنکه پیوسته خود را آسوده دارد. تن پرور. فراغت دوست . (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری ). || آنکه خود را در گفتن سخن حق و حرف خیرمعاف دارد. (ناظم الاطباء). آنکه در گفتن سخن حق ملاحظه نماید بگمان زیانی که بدو رسد. (انجمن آرای ناصری )
: کسی خوشتر از خویشتن دار نیست
که با خوب و زشت کسش کار نیست .
سعدی (بوستان ).
|| لجوج . (ناظم الاطباء). که همه خود را پاید و خود را خواهد
: نداری جز مراد خویشتن کار
نباید بود ازینسان خویشتن دار.
نظامی .