خویش را گم کردن . [ خوی
/ خی گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مغرور بودن . متکبر بودن . رتبت و حالت خود نشناختن . (آنندراج ). پا از حدخود بیرون گذاردن . بحد و اندازه ٔ خود واقف نبودن . حد خود ندانستن . بگذشته ٔ خود توجه نکردن
: دیو از شکل سلیمان پای بر مسند گذاشت
یافت چون نااهل دولت خویش را گم می کند.
مخلص کاشی (از آنندراج ).
|| مضطرب و سراسیمه شدن . (آنندراج ). گیج شدن . دست و پای خود را گم کردن
: خویش را از بیم چرخ کینه ور گم کرده ام
دست و پا چون طفل از دست پدر گم کرده ام .
ملامفیدبلخی (از آنندراج ).
عجب دوستی یافت از مایه اش
از آن خویش را کرد گم سایه اش .
محمدسعیداشرف (از آنندراج ).