خیره رایی . [رَ
/ رِ ] (حامص مرکب ) استبداد. لجاجت
: چهار است آهوی شه آشکار
که شه را نباشد بترزین چهار
یکی خیره رایی دگر بددلی
سوم زفتی و چارمین کاهلی .
اسدی .
من از هر دیاری همی تازم اینجا
نه از تنگدستی هم از خیره رایی .
قطران .
|| پریشان فکری . سست رایی
: سنگ در دست و مار بر سر سنگ
خیره رایی بود قیاس و درنگ .
سعدی (گلستان ).