خیره سری . [ رَ
/ رِ س َ ] (حامص مرکب ) تمرد. خودسری . گستاخی . (ناظم الاطباء)
: نشست از بر تخت کاوس کی
به خیره سری مست نز جام می .
فردوسی .
آن نمایی که فرامرز ندانست نمود
بدلیری و بتدبیر نه از خیره سری .
فرخی .
ز خیره سری برنهادی بسر.
اسدی (گرشاسبنامه ).
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد خیره سری را.
ناصرخسرو.
عقل چه همتای تست کز تو زند لاف عشق
می نشناسد حریف خیره سری میکند.
خاقانی .
چند چو گل خیره سری ساختن
سربکلاه و کمر افراختن .
نظامی .