خیره کردن . [ رَ
/ رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) متحیر کردن . حیران و سرگردان کردن
: بدیدند پرخون تن شاه را
کجا خیره کردی رخ ماه را.
فردوسی .
صلصل بنوا سخره کند لیلی را
گلبن بگهر خیره کند کسری را.
منوچهری .
مرد خردمند ترا خیره کرد
زینت نکو پند بخروار خویش .
ناصرخسرو.
ناگاه شعاعی پیدا شد که چشمها را خیره کردی . (مجمل التواریخ والقصص ).
سرهوشمندش چنان خیره کرد
که سودا دل روشنش تیره کرد.
سعدی (بوستان ).
-
خیره کردن چشم ؛ امتلاس . اختطاف . تسکیر. (یادداشت مؤلف ).