خیره گشتن . [ رَ
/ رِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) متعجب شدن . تعجب کردن . بشگفت آمدن . بحیرت آمدن از فرط تعجب . حیران شدن از نهایت شگفتی
: بینداخت با هول بر بیست گام
کز آن خیره گشتند خلقی تمام .
فردوسی .
سپه دید پرموده چندانکه دشت
بدیدار ایشان همه خیره گشت .
فردوسی .
برآویخت با شاه مازندران
همی لشکرش خیره گشت اندر آن .
فردوسی .
آن سنگ بیرون آورد و دعا کرد هیچ باران نیامد و خیره گشت . (مجمل التواریخ والقصص ).
موشکافان صحابه جمله شان
خیره گشتندی در آن وعظ و بیان .
مولوی .
-
خیره گشتن چشم ؛ خیره شدن چشم
: دو چشم تو اندر سرای سپنج
چنین خیره گشت از پی تاج و گنج .
فردوسی .
رجوع به ترکیب خیره شدن چشم شود.
-
خیره گشتن سر ؛ مبهوت شدن . گیج شدن
: زمانه بشمشیر او تیره گشت
سر نامداران همه خیره گشت .
فردوسی .
مرا خیره گشتی سر از فر شاه
وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه .
فردوسی .
|| تاریک شدن . تیره گشتن .
-
خیره گشتن دل ؛ دل تنگ شدن . آزرده شدن
: چو بشنید خسرو دلش خیره گشت
ز گفتار ایشان رخش تیره گشت .
فردوسی .
|| پیدا شدن حالتی پس از نشئه ای در چشم
: خوی گرفته لاله ٔ سیرابش از تف نبیذ
خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار.
فرخی .