خیره ماندن . [ رَ
/ رِ دَ ] (مص مرکب ) حیران ماندن . متحیر ماندن . سرگشته ماندن . پریشان خاطر ماندن
: سپهبد ز گفتار او خیره ماند
بدو هر زمان نام یزدان بخواند.
فردوسی .
سوی شاه برد و بر او بربخواند
جهاندار گشتاسب خیره بماند.
فردوسی .
مرا دیده چون دید دیدار اوی
بمانده دلم خیره در کار اوی .
فردوسی .
که خراد برزین در آن خیره ماند
همی در نهان نام یزدان بخواند.
فردوسی .
متحیرشد و خیره بماند و با خود گفت جایی که هیزم ایشان صندل بود مرا در وی چه ربح تواند بود. (سندبادنامه ).
هر جا که یکی قصیده خواندی
هوش شنونده خیره ماندی .
نظامی .
آن کو ندیده باشد گل در میان بستان
شاید که خیره مانددر ارغوان و خیری .
سعدی .
تو ندانی که کسی در توچرا خیره بماند
تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی .
سعدی .
|| متعجب شدن . درشگفتی افتادن . از تعجب مبهوت شدن
: یکی شهر سازم بدین جای من
که خیره بماند از آن انجمن .
فردوسی .
خیره مانند و ندانند سخن برد بسر.
فرخی .
و استادان از بلیناس عظیم خیره ماندند. (مجمل التواریخ والقصص ).
اهل فریقین در تو خیره بمانند
گر بروی در حسابگاه قیامت .
سعدی .
|| تیره شدن چشم . از دید افتادن
: ارغوان ریخته بر درگه خضرای چمن
نقشهایی که در او خیره بماند ابصار.
سعدی .
دو چشمم خیره ماند از روشنایی
ندانم قرص خورشید است یا روز.
سعدی .