داد
نویسه گردانی:
DʼD
داد. (اِخ ) (امیر...) حبشی بن آلتونتاق (ابوشجاع ) ممدوح امیرمعزی شاعر. وی از جانب سلطان برکیارق تاسال 495 هَ . ق . امارت خراسان داشت و در این سال سلطان سنجر از جانب برادر به امارت خراسان بجای وی آمدو این امیر را با سلطان جنگی بوده است و در آن جنگ در قریه ٔ بوژگان کشته شده . نیز رجوع به دادبک شود.
واژه های همانند
۷۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
داد رسیدن . [ رَ / رِدَ ] (مص مرکب ) عدل ورزیدن . داد کردن : مفسدان فساد میکنند بداد نمیرسد بعلت آنکه خود بخویشتن مشغول است و درمانده . (تاری...
داد داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) عدل و انصاف داشتن : گفت چون ندهی بدان سگ نان و زادگفت تا این حد ندارم مهر و داد.مولوی .
داد دهنده . [ دَ هََ دَ / دِ ] (نف مرکب ) منصف . (دهار). عادل . عدل . (منتهی الارب ). عدالت ورزنده .
داد یافتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) عدل یافتن . انصاف دیدن . بعدالت رسیدن : تا ز بیداد چشم او برهی از لب لعل او بیابی داد. فرخی .اگر این فاضل از...
گشنسب داد. [ گ ُ ن َ ] (اِخ ) سردار ایرانی ، ملقب به نخوراگ که زرمهر او را مأمور مذاکره با ارمنیان نموده بود. (ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیا...
یزدان داد. [ ی َ ] (اِخ ) نام دختر خسرو اول انوشیروان به نوشته ٔ ابن بلخی . (از یادداشت مؤلف ) : مادرش فیروز جشنده خمرابخت بنت یزدان داد بنت...
یزدان داد. [ ی َ ] (اِخ ) ابن شاپور سیستانی ، یکی از دستیاران ابومنصور المعمری در گردکردن شاهنامه ٔ منثور ابومنصوری . (یادداشت مؤلف ).
زروان داد. [ زَ ] (اِخ ) یکی از پسران مهر نرسی است که بمقام هیربدان هیربد رسید. رجوع به ایران در زمان ساسانیان و سبک شناسی بهار ص 190 شو...
داد کشیدن . [ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) فریاد زدن . داد زدن . فریاد کردن . داد کردن . بانگ بلند برآوردن . آوای بلند برآوردن : سرمن داد کشید؛ بان...
داد گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) انتصاف . ستاندن حق خود از دیگری . || حق کسی را از دیگری گرفتن ، داد ستدن :خدا داد مرا از تو بگیرد؛ سزای ...