داد خواستن .[ خوا
/ خا ت َ ] (مص مرکب ) دادخواهی کردن . عدالت طلبیدن . تظلم . قصه رفع کردن . قصه برداشتن
: ز باد اندر آرد دهدمان بدم
همی دادخواهیم و پیدا ستم .
فردوسی .
چو بد خود کنیم از که خواهیم داد
مگرخویشتن را به داور بریم .
ناصرخسرو.
روی بدنیا نهاده ای ز ره دل
داد بخواه از گل و بنفشه و لاله .
ناصرخسرو.
چون ندهی دادخویش و دادبخواهی
نیست جز این چیز اصل و مایه ٔ پیکار.
ناصرخسرو.
کسی که داد بر اینگونه خواهد از یزدان
بدان که راه دلش در سبیل داد گمست .
ناصرخسرو.
بکار خویش خود نیکو نگه کن
اگر می داد خواهی دادپیش آر.
ناصرخسرو.
داد بالفغدن نیکی بخواه
زین تن منحوس نگونسار خویش .
ناصرخسرو.
از هر که داد خواهم بیداد بینم آوخ
بر جور خوش کنم دل چون داوری ندارم .
خاقانی .
ز آسمان دادخواست خاقانی
داد کس آسمان دهد؟ندهد.
خاقانی .
ز دلت چه داد خواهم که نه داور منی
ز غمت چه شاد باشم که نه غمخور منی .
خاقانی .
دادخواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان
گرتو داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی .
خاقانی .
صبح خیزان وام جان درخواستند
داد عمری ز آسمان درخواستند.
خاقانی .
تا ستمدیدگان در آن فریاد
داد خواهند و شه دهدشان داد.
نظامی .
پس سلیمان گفت ای انصاف جو
داد و انصاف از که می خواهی بگو.
مولوی .
بر شما کرد او سلام و دادخواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست .
مولوی .
سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید
پیش که داد خواهی از دست پادشاهی .
سعدی .
ستاننده ٔ داد آنکس خداست
که نتواند از پادشه داد خواست .
سعدی .
گفت ای پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. (گلستان ). || دادستدن . گرفتن داد. رفع ظلم کردن از
: کز او داد مظلوم مسکین او
بخواهند و از دیگران کین او.
سعدی .
ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان
دادگر از تو بخواهد داد من روزحسیب .
سعدی .
|| طلبیدن حق چیزی به تمامی
: در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر
خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری .
سعدی .