دادخواه . [ خوا
/ خا ] (نف مرکب ) طالب عدل . خواهنده ٔ داد. (آنندراج ). طرفدار داد. حامی و مایل و دوستدار داد
: که هم دادده بود و هم دادخواه
کلاه کیی برکشیده بماه .
فردوسی .
یکی آنکه بر کشتن بیگناه
توباشی در این داوری دادخواه .
نظامی .
|| خداوند که داد مظلومان خواهد
: من اول خطا کردم ای دادخواه
بدان پایگاه و بدین دستگاه .
شمسی (یوسف و زلیخا).
مُقرّم بدان کار زشت و گناه
سپردی بمن بازش ای دادخواه .
شمسی (یوسف و زلیخا).
یکی بر من خسته دل کن نگاه
همی گفت کای داور دادخواه .
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| دادخواهنده از کسی . شاکی . عارض
۞ متظلم . رافع قصّه . مظلوم . (آنندراج ) (منتهی الارب ). مستغیث . فریادخواه . عدالتخواه از کسی . ستم دیده . قصه بردارنده . معتضد. ملهوف . (منتهی الارب ). آنکه درخواست دفع ظلم کند. آنکه برای انصاف خواهی نزد کسی رود. ج ، دادخواهان
: همی راه جویند نزدیک شاه
ز راه دراز آمده دادخواه .
فردوسی .
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوه ٔ دادخواه .
فردوسی .
هرآنکس که آید بدین بارگاه
که باشد ز ما سوی ما دادخواه .
فردوسی .
همانگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه .
فردوسی .
همان نیز تاوان بفرمان شاه
رسانید خسرو بدان دادخواه .
فردوسی .
نگر تا نپیچی سر از دادخواه
نبخشی ستمکارگان را گناه .
فردوسی .
به میدان شدی بامداد پگاه
برفتی کسی کو بدی دادخواه .
فردوسی .
برما شما را گشاده ست راه
بمهریم با مردم دادخواه .
فردوسی .
منم پیش یزدان ازو دادخواه
که در چادر ابر بنهفت ماه .
فردوسی .
هرآن کس که رفتی بدرگاه شاه
بشایسته کاری و گر دادخواه .
فردوسی .
دگر بخشش و دانش و رسم و راه
دلی پر ز بخشایش دادخواه .
فردوسی .
بپیش جهان آفرین دادخواه
که دادش به هر نیک و بد دستگاه .
فردوسی .
بموبد چنین گفت کاین دادخواه
زگیتی گرفته ست ما را پناه .
فردوسی .
بیامد بیک سو ز پشت سپاه
بپیش جهاندار شد دادخواه .
فردوسی .
بنزدیک شیروی شد دادخواه
که او بد سیه پوش درگاه شاه .
اسدی .
در داد بر دادخواهان مبند
زسوگند مگذر، نگه دار پند.
اسدی .
بره دادخواهی چو آید فراز
بده داد و دارش هم از دورباز.
اسدی .
ور ساره دادخواه بدو آید
جز خاکسار ازو نرهد ساره .
ناصرخسرو.
دادخواهان بدرشاه که دریاصفت است
باز بین از نم مژگان درر آمیخته اند.
خاقانی .
دادخواهان که ز بیداد فلک ترسانند
داد از آن حضرت دین داور دانا بینند.
خاقانی .
دریاست آستانش کز اشک دادخواهان
برهر کران دریا مرجان تازه بینی .
خاقانی .
بر در او ز های و هوی بتان
ناله ٔ دادخواه می پوشد.
خاقانی .
جهان دادخواهست وشه دادگیر
ز داور نباشد جهان را گزیر.
نظامی .
بدستور شه برد خود را پناه
بدان داوری گشت ازو دادخواه .
نظامی .
خدا باد یاری ده دادخواه .
نظامی .
پوشید بسوک او سیاهی
چون ظلم رسیده دادخواهی .
نظامی .
بسا آیینه کاندر دست شاهان
سیه گشت از نفیر دادخواهان .
نظامی .
چنان خسب کاید فغانت بگوش
اگر دادخواهی برآرد خروش .
سعدی .
تو کی بشنوی ناله ٔ دادخواه
بکیوان برت کله ٔ خوابگاه .
سعدی .
ز جور فلک دادخواه آمدم
درین سایه گستر پناه آمدم .
سعدی .
پریشانی خاطر دادخواه
براندازد از مملکت پادشاه .
سعدی .
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل بفریاد دادخواه رسید.
حافظ.
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
طاقت فریاد دادخواه ندارد.
حافظ.
خواهم شدن بمیکده گریان و دادخواه
کزدست غم خلاص من آنجا مگر شود.
حافظ.
عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست .
حافظ.
داد از کسی مخواه که تاج مرصعش
یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت .
(از صحاح الفرس ).
نماند از گریه ٔ بسیار در دل آنقدر خونم
که گر خواهم برسم دادخواهان بر جبین مالم .
تجلی لاهیجی .
|| در اصطلاح قضا و دادگستری ، مدعی ، خواهان .