داد راست . [ دْ
/ دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حاکم بحق . داور عادل . عادل براستی . (برهان )
: بگفت این و از دیده آواز خاست
که ای شاه نیک اختر دادراست .
فردوسی .
وزیر خردمند برپای خاست
چنین گفت کای داور دادراست .
فردوسی .
چو آواز بشنید برپای خاست
چنین گفت کای مهتر دادراست .
فردوسی .
جهان آفرین داور دادراست
همی روزگاری دگرگونه خاست .
فردوسی .
چو این کرده شد سام برپای خاست
بگفت ای گزین مهتر دادراست .
فردوسی .
خداوند بخشنده ٔ دادراست
فزونی کسی را دهد کش هواست .
فردوسی .
جهان پهلوان سام برپای خاست
بدو گفت کای داور دادراست .
فردوسی .
جهاندار یزدان بود دادراست
که نفزود در پادشاهی نه کاست .
فردوسی .
بپیش جهانداربرپای خاست
بدو گفت کای خسرو دادراست .
فردوسی .
چو بشنید جاماسب برپای خاست
چنین گفت کای خسرو دادراست .
فردوسی .
|| صفتی خدای تعالی را
: یکی جامه ٔ ترسکاران بخواست
بیآمد سوی داور دادراست .
فردوسی .
کنون آمدم تا زمانم کجاست
بپیش تو ای داور دادراست .
فردوسی .
چو او را بکشتند برپای خاست
چنین گفت کای داور دادراست .
فردوسی .