داد ستدن . [ س ِ ت َ دَ ] (مص مرکب ) انتصار. (ترجمان القرآن جرجانی ). انتصاف . (از منتهی الارب ). دادستاندن . حق خود گرفتن . دادگرفتن
: دادگر شاه عاجز باداد
نتواند ستد نه یارد داد.
سنائی .
لشکر امیرنصر بشمشیر انتصار،داد از لشکر منتصر بستدند و عاقبت ایشان را بشکستند. جرفادقانی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
183).
ملک چون دید کامد نازنینش
ستد داد شکر از انگبینش .
نظامی .
یعنی امروز عرب داد از عجم بستدند. (فارسنامه ابن بلخی چ اروپا ص
106). || داد دادن . داد کردن . حق مظلومی از ظالمی خواستن . گرفتن حق ستمدیده از ستمکش .