داد و دهش . [ دُ دَ هَِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) از اتباع . عطا و بخشش . عدل و سخا
: بفرمان یزدان پیروزگر
بداد و دهش تنگ بسته کمر.
فردوسی .
بداد و دهش دل توانگر کنید
از آزادگی بر سر افسرکنید.
فردوسی .
بر آن نیز گنجی پراکنده کرد
جهانی بداد و دهش زنده کرد.
فردوسی .
بداد و دهش گیتی آباد دار
دل زیردستان خود شاد دار.
فردوسی .
بداد و دهش دست را برگشاد
همه ساز و آیین شاهان نهاد.
فردوسی .
چو داد و دهش باشد و راستی
نپیچد دل از کژی و کاستی .
فردوسی .
سوی زال کرد آنگهی سام روی
که داد و دهش گیر و آرام جوی .
فردوسی .
جهان را بداد و دهش نو کنم
مگر کز بدان باغ بی خو کنم .
فردوسی .
دو گیتی بداد و دهش داشتند
به بیداد بر چشم نگماشتند.
فردوسی .
بداد و دهش یافت این نیکوئی
توداد و دهش کن فریدون توئی .
سعدی .