داغدار. (نف مرکب ) دارای داغ . بداغ . نشان دار. دارای نشان . مسوم . علامت دار. متسوم . (منتهی الارب ). الشیخ المتوسم ؛ المتجلی بسمةالشیوخ . (منتهی الارب ). || داغ بر اندام . صاحب داغ . آنکه بر تن او داغ نهاده باشند
: هر که زآن گور داغدار یکی
زنده بگرفتی از هزار یکی
چونکه داغ ملک بر او دیدی
گرد آزار او نگردیدی .
نظامی .
داغ تو داریم و سگ داغدار
می نپذیرند شهان در شکار.
نظامی .
نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله ٔ خودروست .
حافظ.
|| لکه دار. معیب . (از آنندراج ). عیب دار. (شرفنامه ٔ منیری ). || فرزندمرده . مصاب بمرگ عزیزی یا فرزندی . مرگ نزدیک خویش دیده : دلی داغدار، ماتم دیده . مصیبتی برصاحب آن وارد شده .
-
داغدار بستان ؛ بلبل . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
|| دارای رنگی جز رنگ متن سرخ یا سیاه . چون : اسبی داغدار یا لاله ٔ داغدار.
-
داغدار بستان ؛ کنایه از گل لاله و شقایق است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
-
داغ لاله ؛ سیاهی انتهای گلبرگهای سرخ لاله
: همچو داغ لاله چسبیده ست صائب بر جگر
آه مااز بسکه نومید از در گردون شده ست .
صائب .
-
لاله ٔ داغدار ؛ لاله که درون آن سیاهست ، لاله که بر گل برگ آن خالهای سیاه است . رجوع به لاله شود.
|| کنایه از عاشقی است که بوصل نرسد و بهجران گذراند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).