داغ کشیدن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) داغ برکشیدن . داغ کردن . داغ بر رخ یا سینه کشیدن کسی را. نشان بر او از آهن تفته نهادن علامت بندگی را
: پیش یکران ضمیرش عقل را
داغ بر رخ کش به لالائی فرست .
خاقانی .
دل میکشد بداغ تو هر لحظه سینه را
داغی بکش بسینه غلام کمینه را.
کمال خجندی .
ز سر تازه کن عیش پدرام را
بکش داغ خود گور ایام را.
ظهوری .
بفرمود تا داغشان برکشند
حبش زین سبب داغ بر سر کشند.
نظامی .
که نوک سنانش ز بس تف و تاب
کشد داغ بر جبهه ٔ آفتاب .
؟
یا داغ مهجوری بر جبین تو کشند، یا تاج مقبولی بر سرت نهند. (مجالس سعدی ).