دامگه . [گ َه ْ ] (اِ مرکب ) دامگاه . مخفف دامگاه
: پرواز چون کنند ازین دامگه برون
دو قاف را گرفته بچنگال میبرند.
ناصرخسرو.
اهل تمیز و عقل ازین دامگاه صعب
غافل نیند گرچه بدین دامگه درند.
ناصرخسرو.
هرلحظه هاتفی بتو آواز میدهد
کاین دامگه نه جای امانست الامان .
خاقانی .
درین دامگه ارچه همدم ندارم
بحمداﷲ از هیچ غم غم ندارم .
خاقانی .
هر مرغ را که روزی زلف تودامگه شد
آمد قضا که روزیش از آشیان برآمد.
خاقانی .
صیاد قضا نهاد دامت
از دامگه قضات جویم .
خاقانی .
ز این دامگه اعتکاف بگشای
بر عجز خود اعتراف بنمای .
نظامی .
ترا ز کنگره ٔ عرش میزنند صفیر
ندانمت که درین دامگه چه افتادست .
حافظ.
آه از آن جور و تطاول که درین دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود.
حافظ.
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که درین دامگه حادثه چون افتادم .
حافظ.
درین دامگه شادمانی کم است .
حافظ.
-
دامگه غول ؛ دامگاه غول . دنیا.