اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دامن

نویسه گردانی: DʼMN
دامن . [ م َ ] (اِ) دامان . ذیل . (دهار). آن قسمت از قبا و ارخالق و سرداری و جز آن که از کمر بزیر آویزد. از کمر به پایین هر جامه . قسمت پایین قبا و غیره از سوی پیش . قسمت سفلای قبا و غیره از قدام . قسمت پایین جامه . رفل . (منتهی الارب ). قسمت پیش از کمر بپایین هر جامه چون پیراهن و قبا و ردا و سرداری و کت و پالتو و روپوش و نظایر آن . مقابل گریبان وقسمت علیای جامه . صاحب آنندراج گوید: دامن مقابل گریبان و آن طرف چیزی باشد مانند دامن جامه و دامن کوه و صحرا. دامان مشبع آن ... و چیده و برچیده و کوتاه و دراز و فراخ از صفات اوست . (آنندراج ) :
چو گرگین بیفتاد بر روی خاک
همه دامن جوشنش گشت چاک .

فردوسی .


بدلها اندرآویزد دو زلفش
چو دو ژه اندرآویزد بدامن .

خفاف .


ای آنکه عاشقی بغم اندر غمی شده
با من بیا بدامن من درفکن غلج ۞ .

معروفی .


و یا پیراهن نیلی که دارد
ز شعر زرد نیمی زه بدامن .

منوچهری .


پایش بسان دامن دیبای زربفت
دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی .

منوچهری .


بامدادان بر هوا قوس قزح
بر مثال دامن شاهنشهی .

منوچهری .


بر دامنش نه غیر عرض چیزی
هم پود از عرض همه ، هم تارش .

ناصرخسرو.


امسال بیفزود ترا دامن پیشین
زیرا که الف بودی و امسال چو دالی .

ناصرخسرو.


دامن پاکت نگاه دار و بپرهیز
زانکه پلیدست جیب جانش و دامن .

ناصرخسرو.


دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را
ایمنی ایمن چو دامن پاک گشت و دل قوی .

ناصرخسرو.


دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی
جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب .

ناصرخسرو.


تا بدیده دامن پرخونش چشم من ز اشک
بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است .

سنائی (دیوان چ مصفا ص 383).


با دامن چو چشمه ٔ زمزم به آب چشم
پیش خدای کعبه گریبان همی درم .

خاقانی .


زمان را جیب پر کردی بگوهر
چو پر شد جیب در دامن بیفزود.

خاقانی .


دامنش بادبان کشتی شد
گر گریبانش تر شود شاید.

خاقانی .


دامنم از خار غم آسوده گیر
تا به گریبان بگل آلوده ام .

نظامی .


زلف بنفشه رسن گردنش
دیده ٔ نرگس درم دامنش .

نظامی .


همچو طفلان جملگی دامن سوار
گوشه ٔدامن گرفته اسب وار.

مولوی .


دامن از کجا آرم که جامه ندارم .

سعدی .


سگ و دربان چو یافتند غریب
این گریبانش گیرد آن دامن .

سعدی .


... چون بدرخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه ٔ اصحاب را، چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست رفت . (گلستان سعدی ).
شش جهت چاک پس و پیشت و جیب و دامن
و آستین هر دو که آنست ترا دست افزار.

(نظام قاری ، دیوان البسه ص 11).


از رفتنم غرض نبود جز فروتنی
چون دامن بلند زمین بوس میکنم .

صائب .


رفل ؛ درازدامن . (منتهی الارب ). ذلذل [ ذُ / ذَ / ذِ]، ذلذلة؛ عطف دامن یا عطف دامن دراز. (منتهی الارب ). ذلاذل القمیص ؛ عطف دامن یا عطف دامن دراز. (منتهی الارب ). ثبان ، ثبن ؛ دامن بردوختن . (تاج المصادر بیهقی ). ثبان ، ثبن ؛ در دامن چیزی کرده در برگرفتن . (منتهی الارب ). حجر؛ دامن پیش . استثفار؛ دامن جامه از پیش درهم پیچیدن و از میان هر دو پای بدر بردن و از پس بمیان آوردن . (منتهی الارب ). تمییس ؛ دامن دراز کردن . (منتهی الارب ). ذیل ؛ دامن در زمین کشیدن . (تاج المصادر بیهقی ). || آنچه از جامه که زنان بر روی جامه های زیرین پوشند پوشش کمر تا پشت پای را و متصل ببالا تنه نباشد. قسمی جامه ٔ زنانه که منحصراً از کمر بپائین را پوشاند. قسمی لباس زنانه که خاص قسمت سفلای بدن از کمر بپائین است . جامه ای زنانه که از کمر بپایین فروافتد، مقابل کت که قسمت بالای بدن را پوشاند. ژوپ . برابر ژاکت . پاچین ؛ ژوپن ۞ . || قسمی دامن آهاردار که در زیر دامن پارچه ای پوشند تا دامن زبرین باندام ایستد و چسبان ننماید یا چسبان نگردد. || باندازه ٔ دامن . آن آندازه که در دامن گنجد. آن مقدار چیز که در دامن جای توان داد. آن اندازه چیز که در دامنی که گوشه هاش فراهم و بالا گرفته باشند جای توان داد :
از گوهر دامنی فروریزد
گر آستنی ز طبع بفشانم .

مسعودسعد.


|| کلمه ٔ دامن در معنی نخستین گاه پس از کلمه ٔ دیگر آید و کلمه ٔ مرکب پدید آرد چون :
- آلوده دامن ؛ دامن آلوده . مقابل پاکدامن . رجوع به دامن آلوده شود.
- پاکدامن ؛ دامن پاک . عفیف . باعفاف . خشک دامن . مقابل آلوده دامن . رجوع به پاکدامن شود :
زن پاکدامن تر از بوی مشک
شکیبنده با من بیک نان خشک .

نظامی .


پاکدامن چون زید بیچاره ای
اوفتاده تا گریبان در وهل .

سعدی .


پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک
نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود.

سعدی .


- پاکدامنی ؛ عفاف . خشک دامنی . دامن پاک داشتن . با پاکی دامن :
پاکیزه روی را که بود پاکدامنی
تاریکی از وجود بشوید بروشنی .

سعدی .


- پاکیزه دامن ؛ پاکدامن :
این عشق را زوال نباشد بحکم آنک
ما پاک دیده ایم و توپاکیزه دامنی .

سعدی .


- تردامن ؛ که دامن تر دارد. مقابل خشک دامن . دامن تر. فاسق :
هرجا که خشک مغزی و تردامنی بود
دامن بر اوج قبه ٔ خضرا همی کشد.

جمال الدین عبدالرزاق .


فراهم نشینند تردامنان
که این زهدخشکست و آن دام نان .

سعدی .


چه خیر آید از نفس تردامنش
که صحبت بود با مسیح و منش .

سعدی .


تو بر روی دریا قدم چون زنی
چو مردان ، که بر خشک تردامنی .

سعدی .


چرا دامن آلوده را حد زنم
چو خود را شناسم که تردامنم .

سعدی .


- تردامنی ؛ عمل تردامن :
چه عذر آرم از ننگ تردامنی
مگر عجز پیش آورم کای غنی .

سعدی .


- خشک دامن ؛ مقابل تردامن . عفیف . باعفاف . پاک دامن . و رجوع به دامن خشک شود.
- زره دامن ؛ دامن زره . قسمت قدامی زره از سوی پیش . کرانه های زره که آونگان باشد. رفرف . (منتهی الارب ) :
زره دامنش را بزد بر کمر
پیاده برآمد بر آن کوه سر.

فردوسی .


|| گاه پیش از کلمه ٔ دامن کلماتی از قبیل اسم یا پیش آوند یا حرف اضافه و پس از آن مصادری درآید افاده ٔ معنی خاص را چون :
- از پس دامن فکندن ؛ پس پشت افکندن . ترک گفتن :
خیز وداعی بکن ایام را
از پس دامن فکن این دام را.

نظامی .


- از دامن چیزی آویختن ؛ مجازاً آن را دستاویز قرار دادن . آن چیز را دستاویز کردن :
همه آویخته از دامن دعوی ۞ و دروغ
چون کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ .

قریعالدهر.


- از دامن کسی کوتاه کردن دست ؛ دست از دامن کسی کوتاه کردن . دست از دامن کسی گسستن . قطع امید کردن از وی :
کرد شاها مهرگان از دست گشت روزگار
باغ را کوته دو دست از دامن فروردجان .

فرخی .


- اندر دامن آویختن ؛ در دامن آویختن . متوسل شدن بکسی . و نیز رجوع به ترکیب در دامن آویختن و بدامن آویختن شود.
- بدامن ؛ در دامن . درون دامن :
بدامن گرچه دریا دارد اما
گریبانش نم جویی ندارد.

خاقانی .


- بدامن درآویختن ؛ معلق داشتن کسی را. وارونه آویختن کسی را.
- || چنگ به دامان زدن . رها نکردن :
اگر برپری چون ملک ز آسمان
بدامن درآویزدت بدگمان .

سعدی .


- || مجازاً، در دامن آویختن . اندر دامن آویختن . متوسل شدن .
- بدامن کسی معلق شدن ؛ سر سپردن باو. تسلیم او شدن . چنگ در دامن وی زدن . امید بدو بستن :
ابلیس برید از آن علاقت
کو گشت بدامنش معلق .

ناصرخسرو.


- برافکندن دامن ؛ فروهشتن دامن . پوشیدن قسمت پایین بدامن :
شلوار سرخ والا منمای ای نگارین
یا دامنی برافکن یا چادری فروهل .

نظام قاری (دیوان البسه ص 31).


- بر دامن بودن ؛ معاشر بودن . آمد و شد داشتن . ندیم و دمخور بودن . محشور بودن :
مرا دشمن و دوست بر دامن است
بزرگ آنکه او را بسی دشمن است .

فردوسی .


- بر دامن کسی نشستن ؛ سخت ابرام کردن : گفت فردا بر دامن خواجه خواهم نشست تا جامگیش از خزانه بفرماید. (چهارمقاله ).
- پابدامن کشیدن ؛ خویشتن فراهم گرفتن . دامن درچیدن . کناره گرفتن :
گر پا کشی بدامن خود به ز جنت است
گر حفظ آبروی کنی به ز گوهرست .

صائب .


- پاک بودن دامن ؛ پاکدامنی . عفاف . عفیف بودن . خشک دامن بودن . مقابل آلوده بودن دامن و تردامنی :
دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را
ایمنی ایمن چو دامن پاک گشت و دل قوی .

ناصرخسرو.


مرا چون بود دامن از جرم پاک
نباشد ز خبث بداندیش باک .

سعدی .


- پای در دامن آوردن ؛ خویشتن فراهم گرفتن . دامن درچیدن . کناره و گوشه گرفتن .
- || ثابت و برقرار گشتن :
اگر پای در دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد از شکوه .

سعدی .


- پای در دامن امن و عافیت نهادن ؛ کنج عافیت گرفتن . گوشه ٔ امن اختیار کردن : و متقیان و مصلحان پای در دامن امن و عافیت نهادند. (سندبادنامه ص 9).
- پای در دامن سلامت کشیدن ؛ گوشه ٔ عزلت و عافیت گزیدن : اگر پسر عتبی بر ملک خراسان اقتصار کردی و پای در دامن سلامت کشیدی ... سودمندتر آمدی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- پای صبر در دامن کشیدن ؛ شکیبا شدن . شکیبائی ورزیدن :
بر سر آنم که پای صبر در دامن کشم
اژدهای نفس بد را حلقه پیرامن کشم .

سعدی .


- پای عقل دردامن قرار کشیدن ؛ آرام گرفتن . آرامش گرفتن . از بی قراری به یکسو شدن :
نه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم .

سعدی .


- پای صبر در زیر دامن بردن ؛ صبر کردن . شکیبائی ورزیدن :
عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر
سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی .

سعدی .


- تر کردن دامن ؛ آلودن دامن بچیزی . مرتکب گناه و معصیت شدن :
دامنم تر کرده طوفانی که درمعنی یکی است
موجه ٔ دریا و موج حله ٔ خارای من .

عرفی .


- چنگ در دامن یا بر دامن کسی زدن ؛ باو متوسل شدن :
دشمن از تو همی گریزد وتو
سخت در دامنش زدستی چنگ .

ناصرخسرو.


جواهر جست از آن دریای فرهنگ
بچنگ آورد و زد بر دامنش چنگ .

نظامی .


- در دامن یا اندر دامن آمدن ؛بدامن آمدن . فراهم آمدن . جمع آمدن . مجتمع شدن :
گویی اندر دامن آمد پای دل
کز پی آن در سر افتاده ست باز.

خاقانی .


- در دامن افتادن ؛ بدامن افتادن :
یکی آتش ز عشق اندر من افتاد
مرا در دل ترا در دامن افتاد.

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


- در دامن چیزی کردن چیزی ؛ تسلیم او کردن . چیزی بدو دادن :
خار که هم صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند.

نظامی .


- در دامن کسی یا چیزی آویختن ؛ بدو متوسل شدن . دست در دامن او زدن . چنگ در دامن او زدن . رو بدو آوردن . باو امید کردن :
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد.

سعدی .


باغ فردوس میارای که ما رندان را
سر آن نیست که در دامن جان آویزیم .

سعدی .


حالی که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت . (گلستان سعدی ).
- دست از دامن بداشتن ؛ ترک گفتن . رها کردن . دست از دامن برداشتن :
گویند بدار دستش از دامن
تا دست بدارد از گریبانم .

سعدی .


- دست از دامن داشتن و دست از دامن برداشتن ؛ دست از دامن بداشتن . دست از دامن گسستن . ترک گفتن . رها کردن :
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
بآستین ملالی که بر من افشانی .

سعدی .


بکن چندانکه خواهی ناز بر من
که من دستت نمیدارم ز دامن .

سعدی .


- دست از دامن کسی گسستن ؛ قطع امید ازو کردن :
در جامه خواب بختم میگفت هاتفی دوش
کز دامن عطایش دست امید بگسل .

نظام قاری (دیوان البسه ص 32).


- دست از دامن گسستن ؛ رها کردن . ترک کردن . سردادن . قطع امید کردن :
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل .

سعدی .


- دست بدامن کسی شدن ؛ دست بدامان او شدن . بدو متوسل شدن . یاری ازو خواستن . امید بدو بردن . باو التجا کردن :دست من و دامن شما؛ بشما متوسلم . یاری از شما میخواهم .
- دست بر دامن کسی زدن ؛ دست بدامان کسی شدن . امید بدو بردن . بدو توسل جستن . یاری ازو خواستن .
- || تفتیش حال کسی کردن . جویای احوال کسی شدن . پرده از حقیقتی برداشتن :
دست بر دامن هر کس که زدم رسوا بود
کوه با آن عظمت آن طرفش صحرا بود.

؟


- دست در دامن کسی زدن ؛ دست بدامن او شدن . چنگ در دامن او زدن . متوسل باو شدن . پناه بدو بردن :
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و عظیمی و قدیری .

سعدی .


- دست من و دامن تو (یا شما یا او) ؛ دست من و دامان تو (یا شما یا او). پناه من توئی (شمائید، اوست ). التجا بتو (بشما، باو) میکنم . یاری از تو (شما، او) میجویم :
دست من و دامن آل رسول
وز دگران بازگسستم حبال .

ناصرخسرو.


- زیر دامن نهادن ؛ پنهان کردن :
همه گنجها زیر دامن نهند
بکوشند و کوشش بدشمن دهند.

فردوسی .


- زیر دامن نهفتن ؛ پنهان کردن . مخفی داشتن . نهان کردن :
سخن راند از تور وز سلم و گفت
که کین زیر دامن نشاید نهفت .

فردوسی .


- فراخ بودن دامن ؛ بیکرانه بودن . وسیع بودن . محدود نبودن :
مرامید را هست دامن فراخ
درختی است بررفته بسیارشاخ .

اسدی .


- گرد کردن دامن چیزی ؛ محدود کردن آن :
داد گسترده شود گرد کند دامن جور
باز شیطان بزمین آید باز از پرواز.

ناصرخسرو.


- گرفتن دامن ؛ گرد کردن دامن در دست . بالا گرفتن دامن فروهشته که در حرکت بپای نپیچد یا بخاک و گرد و گل ولای زمین آلوده نگردد :
از گلستان وصل نسیمی شنیده ام
دامن گرفته بر اثر آن دویده ام .

خاقانی .


نیز رجوع به دامن گرفتن شود.
- || پاپیچ کسی شدن ؛ گرفتار کردن او. وبال او شدن :
ترا هم خون من دامن بگیرد
که خون عاشقان هرگز نمیرد.

نظامی .


فعل تو کان زاید از جان و تنت
همچو فرزندی بگیرد دامنت .

مولوی .


- || رسیدن باو؛ واصل شدن باو. یافتن او. درک کردن او. نگرفتن دامن ...؛ نرسیدن باو. واصل نشدن باو. نیافتن او : دست نقصان دامن جلال او نگیرد. (سندبادنامه ٔ ظهیری سمرقندی ص 2).
- یک دامن اشک ریختن ؛ دامن دامن اشک ریختن . بسیار گریستن . رجوع به دامن دامن ... شود.
|| و گاه کلمه ٔ دامن بکلمه ٔ دیگر اضافه شود چه بصورت اضافه و چه با فک اضافه چون :
- دامن بلند ؛ (با اضافه ) دامن دراز. (آنندراج ). مقابل دامن کوتاه :
دست بی حاصل ما صائب اگر کوتاهست
دامن دولت آن زلف چلیپاست بلند.

صائب .


- || (با فک اضافه ) که دامنی دراز دارد. درازدامن .
- دامن بدندان ؛ عاجز و فروتن . با عجز و فروتنی :
زان ثریا دامن افلاک در دندان گرفت
کز پی سم بوس او دامن بداندان میرسد.

امیرخسرو.


او سرگران با گردنان من پیش او برسرزنان
دلها دوان دندان کنان دامن بدندان دیده ام .

سوزنی (از انجمن آرا).


- دامن پاک ؛(با اضافه ) مقابل دامن آلوده ، دامن پاکیزه . ذیل مطهر. عصمت و صلاح . (آنندراج ).
- || (با فک اضافه ) که عصمت و صلاح دارد. صالح . خشک دامن . پاکدامن . رجوع به پاکدامن و رجوع به ترکیب دامن پاک در ردیف خود شود.
- دامن پهلودار ؛ کنایه از دامن فراخ که عالمی از او فایده بردارند و در ظاهر فارغ باشد. (آنندراج ).
- دامن تر (با اضافه ) ؛ دامن آلوده . کنایه از معصیت و گناه است :
غم که چون شیر بکشتن کمرم خشک گرفت
من سگ جان زکمر دامن تر باز کنم .

خاقانی .


- || (با فک اضافه ) تردامن . عاصی . گناهکار.
- دامن خالی ؛ (بصورت اضافه ) که در آن چیزی نباشد. دامن خشک . (برهان ).
- || و کنایه از بی چیزی و تهی دستی است . (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ).
- || (با فک اضافه ) که دامن خالی دارد. کنایه از بی چیز و فقیر است .
- دامن خشک ؛ دامن خالی . و رجوع به دامن خشک در ردیف خود شود.
- دامن در زیر پا ؛ کنایه از مضطرب و سراسیمه است :
از بس افزونی غم و ماتم شد
دامن در زیر پای دل عالم شد ۞ .

؟


|| گاه کلمه ٔ دامن با کلمات دیگر آید و ترکیبات اضافی یا مصادر مرکب سازد چون :
الف - مصادر مرکب :
- دامن آه سحر گرفتن ؛ به آه سحرگاهی روی کردن . (آنندراج ). با آه صبحگاهی قرین شدن :
دامن شب را ز غفلت گر نیاوردی بدست
در تلافی دامن آه سحر باید گرفت .

صائب .


- دامن از بدی نگاه داشتن ؛ کنایه از پرهیزگاری کردن است .
- دامن از دست برفتن ؛ بس بیخود شدن . سخت مست شدن : بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت . (گلستان سعدی ).
- دامن از دست کسی ستاندن ؛ دوری خواستن کردن . روی ازو گرداندن . از او مفارقت کردن خواستن . اعراض کردن از وی :
چو من بدام هوای تو پای بسته شدم
مکش سر از من و مستان ز دست من دامن .

سوزنی .


- دامن افشردن ؛ مقابل دامن گشادن . رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- دامن افشاندن . رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- دامن اندرکشیدن یا درکشیدن ؛ رفتن . گذشتن :
چنان تا سپیده دمان بردمید
شب تیره گون دامن اندرکشید.

فردوسی .


چو خورشید تیغ از میان برکشید
شب تیره زو دامن اندرکشید.

فردوسی .


چو شب دامن تیره اندرکشید
سپیده ز کوه سیه بردمید.

فردوسی .


ز گرد سیه چرخ شد ناپدید
ستاره همی دامن اندرکشید.

اسدی .


- دامن اندیشه گرفتن ؛ باندیشه و تفکر درشدن . (از آنندراج ).
- دامن با کسی بستن ؛ یار وندیم و ملازم او شدن :
غریبی می چه خواهد یارب از من
که با من روز و شب بسته است دامن .

ناصرخسرو.


- دامن با یکدیگر بستن ؛ دامن بدامن بستن . متحد شدن . یار و هم پشت شدن :
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش
همان از پی گنج وپیوند خویش
ببندید با یکدگر دامنا
ممانید بدخواه پیراهنا.

فردوسی .


- دامن بالا زدن ؛ بالا گرفتن اطراف دامن . برچیدن دامن . دامن برکشیدن .
- || برگرفتن دامن فروهشته از اطراف قسمت سفلای بدن تا بزمین نیالاید یا در حرکت بپای نپیچد.
- || دامن همت بر میان زدن . (آنندراج ). رجوع به دامن همت ... شود.
- دامن بخود باززدن ؛ جمع کردن و برچیدن دامن . بخود پیچیدن دامن . بالا گرفتن اطراف دامن و باندام چسباندن آن تا بزمین یا چیزی نیالاید یا نساید.
- || زدن دامن لباس به بدن خود : نقلست که یکروز میرفت سگی با او همراه اوفتاد شیخ دامن از او درفراهم گرفت . سگ گفت اگر خشکم هیچ خللی نیست و اگر ترم هفت آب و خاک میان من و تو صلحی اندازد. اما اگر دامن بخود باززنی اگر بهفت دریا غسل کنی پاک نشوی . (تذکرة الاولیاء عطار).
- دامن بداشتن ؛ با دوست دامان را گشادن و گوشه های آن را بالا گرفتن تا چیزی در آن نهند یا افکنند : ملک را خوش آمد صره ٔ هزار دینارش بخشیداز روزن برون داشت که دامن بدار ای درویش ! گفت دامن از کجا آرم که جامه ندارم . (گلستان ).
- دامن بدامن بستن ؛ دامن بدامن دوختن . دامن بدامن گره زدن . متحد شدن . هم پیمان شدن . بر کردن کاری اتفاق کردن . همداستان شدن بر انجام کاری :
ببندیم دامن یک اندر دگر
نشاید ازین کین گشادن کمر.

فردوسی .


ببندیم دامن بدامن کنون
ز دشمن بشمشیر ریزیم خون .

فردوسی .


ببندید دامن یک اندردگر
بدشمن نمائید یکسر هنر.

فردوسی .


ببندیم دامن بدامن درون
بخنجر ز دشمن برآریم خون .

فردوسی .


ببندیم دامن یک اندر دگر
اگر خاک یابیم ، اگر بوم و بر.

فردوسی .


نگرفت دست فتنه گریبان هیچکس
تا درنبست عشق تو دامن بدامنش .

ظهیر فاریابی .


نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 347 شود.
- دامن با دامن دوختن ؛ دامن بدامن دوختن . دامن در دامن دوختن . دامن بدامن گره زدن . دامن با یکدیگر بستن . متحد شدن . هم پیمان شدن . همداستان گشتن :
هرچه تو خواهی بکن که دایم دارد
دولت با دامن تو دوخته دامن .

فرخی .


همیشه آخته با خنجر جفا خنجر
همیشه دوخته با دامن وفا دامن .

قطران .


- دامن بدامن یا دامان کسی بستن ؛ دامن در دامن کسی بستن . دامن بدامن او گره بستن . موافقت و معاونت هم کردن (آنندراج ) :
غنچه میرفت از چمن چون گل بدو پیوند داشت
بست محکم دامن خود را گره بر دامنش .

امیرخسرو.


چون جلوه کنی از دو جهان گرد برآید
بسته ست بدامان تو دامان قیامت .

صائب .


هرکجا شوریده ای را دیده ام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بسته ام .

میرمعز فطرت .


گریبانی ز چنگ دوری یاران برون آرم
اگر چندی ببندد زندگی دامن بدامانم .

درویش واله هروی .


- دامن بدامن کسی گره دادن ؛ دامن بدامن کسی گره زدن . دامن بدامن او بستن . و نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 347 شود.
- دامن بدامن یا دامن بر دامن یا دامن با دامن گره زدن ، یا دامن گره زدن به دامن ، یا دامن بدامن گره افکندن ؛ دامن بدامن دوختن .دامن بدامن بستن . متحد شدن . هم پیمان شدن . همداستان شدن . اتفاق کردن :
دشمن من این تن بدمهر منست
کرده گره دامن بر دامنم .

ناصرخسرو.


دلیروار بدشمن چنان رود گویی
مگر بدوستی آنجا گره زند دامن .

سوزنی .


دامن گره افکنده بدامن همه ٔ شب
هر روز دوان گشته بدیشان چو گدایان .

سوزنی .


بنفشه موی مرا خاک برگشاده گره
تو با بنفشه عذاران گره زده دامن .

عمعق بخارائی .


- دامن بدندان کردن ؛ دامن بدندان گرفتن . کنایه از عجز و فروتنی است . (آنندراج ). کنایه از فروتنی و عجز نمودن باشد. (برهان ).
- || گریختن . (غیاث ). کنایه ازگریختن است . (برهان ). آماده ٔ فرار شدن . مهیای گریز گشتن :
دلش را خار غم در دامن آویخت
خرد دامن بدندان کرد و بگریخت .

امیرخسرو.


نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات شود.
- دامن بدندان گرفتن ؛ دامن بدندان کردن . کنایه از عجز و فروتنی است . (آنندراج ) :
بغالب تر ۞ از خود مینداز تیر
چو افتاد دامن بدندان بگیر.

سعدی .


ساحت صدرش ز قدر مهر بمژگان برفت
دامن قدرش ز عجز چرخ بدندان گرفت .

خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج ).


- || بسرعت رفتن و گریختن ؛ تیز گریختن . (غیاث ). آماده گریز شدن :
بر ما خبر خاک کف پای تو گفتند
دامن بگرفت اشک به دندان و دوان رفت .

کمال خجندی .


گرفته دامن گردون بدندان
ستاره در پی حکمت روان باد.

کمال اسماعیل .


بجهد ار برنمائی آستین تیز
برو دامان بدندان گیرو بگریز.

امیرخسرو.


نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات شود.
- دامن بر آتش زدن ؛ دامن بر اخگر زدن . کنایه از روشن کردن آتش و اخگرست . (آنندراج ) :
گر نسوزیم چو عود جگر خویش رواست
تا که بر آتش دل از مژه دامن زده ایم .

طالب آملی .


- دامن بر اخگر زدن ؛ دامن بر آتش زدن . کنایه از روشن کردن آتش و اخگر. (آنندراج ) :
نگاه گرم تو زد دامنی بر اخگر من
که همچو شعله برافروخت پای تا سر من .

باقر کاشی .


- دامن برافکندن ؛ دامان برافکندن . فروهشتن دامن .
- دامن برتافتن ؛ دامن برزدن . دامن بر میان زدن .
- || مجازاً مهیا شدن انجام کاری را :
چو در پادشاهی بدیدی [ خسرو پرویز ] شکست
ز لشکر گر از مردم زیردست
سبک دامن داد برتافتی
گذشته بجستی و دریافتی .

فردوسی .


- دامن بر چراغ پوشیدن ؛ کنایه از محافظت چراغ کردن بدامن تا آسیب باد باو نرسد :
چه شد آن لطف که گر برگ گلی می چیند
زلف دامن به چراغ دل ما می پوشید. ۞

صائب .


- دامن برچیدن ؛ دامن فراهم گرفتن . دامن برکشیدن . دامن بخود باززدن . جمع کردن دامن . (آنندراج ). برگرفتن دامن . تهلز. تشمیر. (از منتهی الارب ).
برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت
چون باد نوبهار بر او دوش برگذشت .

منوچهری .


- || اعراض کردن . (آنندراج ). بریدن دوستی و آشنائی .
- دامن برداشتن از ؛ برگرفتن دامن از. بالا زدن دامن از. بیرون افکندن آنچه بدامن پوشیده است با برداشتن دامن :
دامن بهر که میرسم از عضو خویش بر
میدارم و برهنگی اظهار میکنم .

نظام قاری (دیوان البسه ص 26).


- دامن برزدن ؛ دامن بالا گرفتن . تسمیر. (منتهی الارب ).
- دامن بر زمین کشیدن ؛ بغرور راه رفتن و رعونت و رعنایی . (غیاث ).عرض رعنائی دادن . (آنندراج ) : از عادات صنادید قریش عرب چنان بود که جامه های دراز میپوشیدند ودامن بزمین میکشیدند و آنرا نشان بزرگی می شمردند چون ناسخ مذاهب سلف منع آن نمودند آن شیوه متروک و مهجور شد. (رفیع واعظ در ابواب الجنان از آنندراج ).
- دامن برفشاندن ؛ ول کردن . رها کردن . فروهشتن دامن . سردادن دامن . فروگذاردن دامن .
- || اعراض کردن از چیزی . ترک کردن آن . اجتناب کردن از آن :
زین خرابات برفشان دامن
تا شوی بر لباس فخر طراز.

سنائی .


رجوع بدامن افشاندن شود.
- دامن برکشیدن ؛ برکشیدن دامن . دامن بالا گرفتن . دامن برچیدن . بسوی قسمت بالای بدن بربردن دامن :
خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان
دامن باآستینت برکش و برزن .

ناصرخسرو.


موج خون منت بکعب رسید
دامن حله بیشتر برکش .

خاقانی .


- || دامن برآوردن از. رهایی دادن دامن از :
وزین پس نه آرام جویم نه خواب
مگر برکشم دامن از تیره آب .

فردوسی .


- دامن بر کمر پیچیدن ؛ گرد میان درآوردن دامن . گرد کردن دامن دور کمر :
جان ز لب در فکر دامن بر کمر پیچیدن است
گر حلالی خواهی از بیمار ما وقتست وقت .

صائب (از آنندراج ).


- دامن بر کمر سخت کردن ؛ دامن بر میان محکم کردن . (از آنندراج ).
- دامن برگرفتن ؛ دامن برچیدن . دامن جمع کردن . بر کمر زدن دامن . بالا گرفتن دامن . ورچیدن دامن . برمیان زدن دامن :
دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوشخو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان .

سعدی .


- || اعراض کردن . (آنندراج ) :
ز دل تا صبح محشر خون حسرت جوش خواهد زد
بخاک ما شهیدان چون رسی برگیر دامن را.

واضح .


- دامن بر کمر زدن کاری را ؛ مهیا شدن . دامن برتافتن . آماده شدن . احتفاز. (منتهی الارب ) :
چون کشی خنجر بقتلم بر میان دامن مزن
دامن آلودن بخونم خونبها خواهد شدن .

کلیم (از آنندراج ).


ز دل گو صبر دامن بر میان برزن که فهمیدم
کمال آشنائیهایش از بیگانگیهایش .

واله هروی (ازآننداج ).


- دامن بر میان زدن ؛ دامن بکمر زدن :
چو رستم ورا دید و گرز گران
بزد دامن پهلوی بر میان .

فردوسی .


- دامن بر میان گره کردن ؛ بند کردن قسمتهای فروهشته ٔ دامن بکمربند.
- || مجازاً، مهیا شدن عازم و قاصد شدن . آهنگ کردن :
در گام اولین کمر راه بشکند
رهرو کند چو دامن خود بر میان گره .

صائب (از آنندراج ).


- دامن بر میان محکم کردن ؛ دامن بر کمر سخت کردن . (از آنندراج ).
- دامن بکشی کشیدن ؛ خرامیدن . بناز رفتن :
تا کی کشی بناز و کشی دامن
دامن دمی ز ناز و کشی درچین .

ناصرخسرو.


رجوع به دامن برمیان زدن شود.
- دامن بکمر زدن ؛ تشمیر. دامن بر میان زدن . دامن بر کمر زدن . دامن در کمر زدن . دامن بکمر درزدن . تشمر. تهلز. آماده و مهیا و عازم شدن .
- دامن بکمر درزدن ؛ دامن بکمر زدن :
چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت
بر مکافاتش دامن بکمر درزن .

ناصرخسرو.


بر طلب طاعت و نیکی و زهد
چون که نه دامن بکمر درزنی .

ناصرخسرو.


سرو گر جلوه ٔ آن قامت موزون بیند
میزند از پی خدمت بکمر دامن را.

تأثیر (از آنندراج ).


- دامن پر کردن ؛ انباشتن دامن :
روز گلستان و نوبهار چه خسبی
خیز که تا پر کنیم دامن مقصود.

سعدی .


- دامن پوشیدن بر... ؛ افکندن دامن بر آن . زیردامن قرار دادن آن .
- || مجازاً در حفظ و حمایت خودگرفتن . سرپوش بر آن نهادن . نگذاردن که فاش شود. نگذاردن که آشکار شود :
پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق
دامن عفوش بگنه بر بپوش .

سعدی .


- دامن جمع کردن ؛ دامن برگرفتن . دامن برچیدن . (آنندراج ) :
فغان که خار ملامت ز تیزدستیها
امان نداد که سازیم جمع دامن را.

صائب .


- || اعراض کردن . (آنندراج ).
- دامن چاک بودن ؛ دامن دریده داشتن . دارای دامن دریده بودن .
- || منسوب بودن دختر یا پسر. (غیاث ). در صحرا نشینان ایران معمولست چون دختر خود را بیکی از ابنای قوم نامزد کنند و داماد را بطلبند تا بدست خود دامن دختر را چاک کند و این را شگون دانند گویند پسر فلان با دختر بهمان دامن چاکست یعنی نامزد اوست . (آنندراج ) :
تا بر سر ما سایه ٔ برگ تاک است
کی پروایم ز گردش افلاک است
زاهد منعش چه میکند در مستی
با دختر رز قبول دامن چاکست .

قبول .


- دامن چاک زدن یا چاک زدن دامن ؛دریدن دامن . پاره کردن دامن .
- دامن چیزی از کف گذاشتن ؛ رها کردن آن . از کف نهادن آن . روی تافتن از آن . غافل ماندن از آن :
دامن دریا ز کف مگذار تا گوهر شوی
قطره را از گوهر ذاتی بها گردد بلند.

میرزا رضی دانش (از آنندراج ).


- دامن چیزی به کف آوردن ؛ رسیدن به آن . نایل شدن بدان :
گر بار دگر دامن کامی بکف آرم
تا زنده ام از چنگ منش کس نرهاند.

سعدی .


هم اگر عمر بود دامن کامی بکف آرم
که گل از خار همی زاید و صبح از شب تاری .

سعدی .


- دامن چیزی یا کسی گرفتن ؛ چنگ در او درزدن . بدو متوسل شدن . در او آویختن :
مرد رهی دامن مردی بگیر
زنده دلی در ره مردی بمیر.

خواجو.


- دامن چیزی یا کسی کشیدن ؛ به او متوسل شدن ، در او آویختن :
چند درین بند بکشّی چنین
دامن دنیا بکشی و آستین .

ناصرخسرو.


- دامن حصار گرفتن ؛ کنایه از آمیزش نکردن با مردم و یاغی شدن از سلطان وقت است . (انجمن آرا) :
آن به که خردمند کناری گیرد
یا دامن قلعه و حصاری گیرد
می میخوردو لعل بتان می بوسد
تا عالم شوریده قراری گیرد.

شمس الدین کرت (حکمران هرات ).


- دامن خوردن شعله ؛ برافروخته شدن شعله از باد دامنی که جنبان بود. (از آنندراج ) :
شعله سوزد خار را از هر که دامن میخورد
هر که عاشق شد بر او، آن شوخ بر من ناز کرد.

وحید.


- دامن خیمه بالا زدن ؛ برداشتن دامن خیمه :
نشکسته شکن طرف کلاهش نقاش
دامن خیمه ٔ لیلی است که بالا زده اند.

محمدطاهر کاشی متخلص بنقاش .


دور چشمت صف برگشته ٔ مژگان سیاه
دامن خیمه ٔ لیلی است که بالا زده اند.

ملامحمد شریف آملی .


خاطرم زیر فلک از جوش دلتنگی گرفت
دامن این خیمه ٔ کوتاه را بالا زنید.

جلال اسیر (از آنندراج ).


- دامن در پای فتادن ؛ کنایه از گریختن از روی اضطرار و اضطراب . (انجمن آرا). کنایه از اضطراب باشد و از روی اضطراب گریختن را نیز گویند. (برهان ). و نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات (ص 289) شود.
- دامن زیرپای و در پای افتادن ؛ گریختن از اضطرار. (مجموعه ٔ مترادفات ص 336).
- دامن در پای کشیدن ؛ بناز و تبختر رفتن در زمین . فخور و مرح رفتن :
بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان ، ز کبر دامن .

سعدی (کلیات ص 654).


- دامن در چیزی گرفتن ؛ گرفتار شدن . پابند شدن . رفتن نتوانستن :
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصائی
خلاف من که بگرفتست دامن در مغیلانم .

سعدی .


- دامن در خون کشیدن ؛ بسیار کشتن . کشش بسیار کردن . از کشته جوی خون روان ساختن :
خود و سرکشان سوی جیحون کشید
همی دامن از خشم در خون کشید.

فردوسی .


- || به کشتن دادن :
گرایدون که زین روی جیحون کشد
همی دامن خویش در خون کشد.

فردوسی .


- || آلودن بخون :
دامن از اشک می کشم در خون
دوست دامن بمن کی آلاید.

خاقانی .


- دامن در دامن بستن ؛ دامن بدامن بستن . یاری یکدیگر کردن :
کرده ظفر مسکن در مسکنش
بسته وفا دامن در دامنش .

منوچهری .


دامن در دامن بندیم و آنچه جهد آدمی است بجای آریم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 691).
- دامن در دامن دوختن ؛ دامن بدامن دوختن . متحد شدن . همداستان شدن .
- دامن در ریختن ؛ کنایه است از آبروریختن .
- دامن درع چاک کردن ؛ کنایه از آماده شدن برای سواری است . (آنندراج ).
- دامن درکشیدن ، دامن کشیدن ؛ کنایه از اعراض و اجتناب نمودن از چیزی و ترک صحبت کردن . (آنندراج ) (برهان ). روی گردانیدن . ترک صحبت کردن . (شرفنامه ٔ منیری ). دوری جستن . احتراز کردن . کناره گرفتن :
دوستان خواهند کز عشق تو دامن درکشم
من برآنم کاستین بر دوستان خواهم فشاند.

خاقانی .


از دو عالم دامن جان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی بدامان درکشم هر صبحدم .

خاقانی .


از امیر اسماعیل دامن درکشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 440).
از نااهلان تمام دامن درکش .

حافظ.


- دامن در کمر زدن ؛ بند کردن قسمت پائین دامن بکمربند. مهیا و آماده شدن :
چو قصد شعر حجت کرد خواهی
بفکرت دامن دل در کمر زن .

ناصرخسرو.


- دامن در کمر گنجیدن ؛ قرار گرفتن دامن در کمر. مصمم و قاصد گشتن بر انجام دادن کاری :
پی صلاح خلایق زمانه بند شود
گهی که دامن کین تو در کمر گنجد.

حسین ثنائی (از آنندراج ).


- دامن دور کشیدن از کسی یا چیزی ؛ بکلی بریدن از کسی . بیکباره ترک او گفتن . سخت بریدن از کسی : دامن ازو دور کشیدم و مهره ٔ مهربرچیدم . (گلستان سعدی ).
- دامن رنجه شدن ؛ مرادف قدم رنجه کردن . (آنندراج ) :
از کمان گوشه ٔ ابروی تو یک تیر نجست
که بپرسیدن دل رنجه نشد دامانش .

ظهوری .


نیز رجوع به ص 1 و 269 مجموعه ٔ مترادفات شود.
- دامن زیر پای کسی یا چیزی کشیدن ؛ کنایه از فرش کردن دامن زیر پای کسی یا چیزی است . (از آنندراج ) :
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت .

سعدی .


- دامن زیر سنگ آمدن ؛ عاجز و مغلوب شدن . و نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 244 شود.
- دامن شب بدست آوردن ؛ شب زنده داری کردن .دریافتن شب :
دامن شب را ز غفلت گر نیاوردی بدست
در تلافی دامن آه سحر باید گرفت .

صائب .


- دامن شکستن ؛ دامان چیزی شکستن . دو تو کردن آن . دوتا کردن آن . قطع کردن آن :
هنوز حسن بشوخی نبسته بود کمر
که چشم من بمیان دامن نگاه شکست .

صائب .


دامن آه برشکن طالب
گرد بر روی مهر و ماه نشست .

طالب آملی (از آنندراج ).


- دامن ِ عمر چاک زدن ؛ ترک زندگی کردن :
سعدی از دست غمت چاک زده دامن عمر
بیشتر زین نکند صابری و مشتاقی .

سعدی .


- دامن فراهم چیدن ، یا دامن از ... فراهم چیدن ؛ کناره گرفتن . عزلت گرفتن : در نشیمن عزلت نشینم و دامن از صحبت فراهم چینم . (گلستان ).
- دامن فراهم گرفتن ؛ دست و پای خود را جمع کردن . باحتیاط گرائیدن : قوم محمودی ازین فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. (تاریخ بیهقی ).
- دامن فروهشتن ؛ افکندن دامن .فرونهادن دامن . مقابل بالا زدن و بالا گرفتن دامن :
کشیده مظله ٔ سیه بر ثریا
فروهشته دامنش بر گوی اغبر.

ناصرخسرو.


- دامن قناعت بدست آوردن ؛ قناعت کردن .و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 276 شود.
- دامن کسی از دست دادن ؛ رها کردن که برود. گذاردن که ترک کند :
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست .

سعدی .


- دامن کسی بدست افتادن ؛ فراچنگ آمدن دامن او. او را دریافتن . وصل او یافتن :
دامن او بدست من روز قیامت ار فتد
عمر بنقد میرود در سر گفتگوی او.

سعدی .


- دامن کسی گرفتن ؛ کنایه از بازداشتن کسی را ازرفتن . (آنندراج ) :
سحر سرشک روانم پی خرابی داشت
اگر نه خون جگر میگرفت دامن چشم .

حافظ.


- || متابعت و پیروی کسی کردن :
هر که ز دل دامن پیران گرفت
کنج بقا زین دل ویران گرفت .

امیرخسرو.


نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 57 شود.
- || بدست آوردن منظور. بدست کردن مراد :
کس نتواند گرفت دامن دولت بزور.

سعدی .


- || دست بدامان او شدن . باو متوسل شدن . در او آویختن .
- دامن کسی گرفتن کسی ؛ از او دادخواه شدن . دادخواه بودن را چنگ در دامن وی زدن :
که با خاک چون جفت گردد تنم
نگیرد ستمدیده ای دامنم .

فردوسی .


گر من ز محبتت بمیرم
دامن بقیماتت نگیرم .

سعدی .


دست گیر این پنج روزم در حیات
تا نگیرم در قیامت دامنت .

سعدی .


- || در او آویختن . مصاحبت او گزیدن :
چون مشک گیسوی تو بکافور شد بدل
زین پس بگیر دامن خوبان مشک خط.

ظهیر فاریابی .


- دامن کشیدن کسی را، یا کشیدن دامن کسی ؛ بازداشتن وی از حرکت . مانع آمدن او از رفتن :
نه خواهد کس ترا دامن کشیدن
نه در شبدیز شبرنگی رسیدن .

نظامی .


- || خواستن تا صاحب دامن متوجه مطلبی و امری شود یا از ارتکاب امری و گفتن سخنی باز ایستد.
- || دست بدامان او شدن . باو روی کردن . او را متوجه نیازمندی خود کردن .
- دامن کشیدن بر ؛ فرو پوشیدن دامن بر.
- || گذشتن بر...
- || فرارسیدن . دررسیدن :
چو از دیده خورشید شدناپدید
شب تیره بر کوه دامن کشید.

فردوسی .


- دامَن ِ گَرد چاک شدن ؛ بیکسو رفتن آن . (آنندراج ). شکافته شدن گرد و پدید آمدن کسی یا چیزی از میان آن :
نگشت دامن گردی درین بیابان چاک
درون نتاخت سواری باین جهان چالاک .

؟ (از آنندراج ).


- دامن گرد کردن ؛ قرار گرفتن . مستقر و ممکن شدن : چون بر تخت محمودی نشست [ طغرل غاصب ] خواست دامن گرد کند. نوشتکین شرابی بادو غلام تیغ کشیدند و او را پاره پاره کردند. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 404).
- دامن گشادن ؛ مقابل دامن بستن و دامن افشردن . (از آنندراج ) :
زلیخا دامن امید را بیهوده نگشاید
عبیر پیرهن را چشم چون دستار می باید.

صائب .


- دامن مردی بکمر برزدن ؛ مردانه عزم بانجام رساند کاری کردن :
در طلب دانش ودین چندگاه
دامن مردی بکمر برزنم .

ناصرخسرو.


- دامن نگه داشتن ؛ حفظ کردن دامن از آلوده شدن . از آلوده شدن دور داشتن . نیالودن دامن . حفظ عفت و پاکی کردن :
دگر داددادن تن خویش را
نگه داشتن دامن خویش را.

فردوسی .


- دامن نمازی کردن ؛ پاک کردن دامن از آلودگی . (آنندراج ) :
دلا بخون جگر دامنی نمازی کن
در آب دیده ٔ من خیز و... بازی کن .

علی خراسانی .


- دامن همت برافشاندن ؛ شتافتن بعزم کردن کاری . پی انجام دادن کاری رفتن :
ز شادی دامن همت برافشاند
یکی از وارثان ملک را خواند.

جامی (از آنندراج ).


- دامن همت بر میان زدن ؛ مهیا شدن برای خدمت . (آنندراج ). بر انجام دادن کاری عزم کردن . آماده شدن و مصمم گشتن انجام کاری را.
- دامن همت بر کمر زدن . رجوع به دامن بکمر زدن شود.
ب -ترکیبات غیرمصدری زیرین نیز کلمه ٔ دامن را هست بیشتر در معانی استعاری :
- دامن آخرالزمان ؛ دامن قیامت .
- تا دامن آخرالزمان ؛ تا دامن قیامت . تا دامنه ٔ آخرالزمان :
جاهت که کشیده بر فلک دامن
تا دامن آخرالزمان ماند.

سیدحسن غزنوی .


تا زنند از حسن خوبان طراز و چین مثل
از نکویان مجلس بزم تو چین باد و طراز
کسوت عمر ترا تا دامن آخر زمان
از بزرگی نام تو بر آستین بادا طراز.

سوزنی .


- دامن پرهیز ؛ عفت و صلاح :
جهد کردیم تا نیالاید
بخرابات دامن پرهیز.

سعدی (از آنندراج ).


- دامن تسلیم . (از آنندراج ).
- دامن توفیق . (از آنندراج ).
- دامن حسرت . (از آنندراج ).
- دامن حیات ؛ دامن عمر. (از آنندراج ).
- دامن خدمت . (از آنندراج ).
- دامن خرگاه ؛ قسمت هایی از خرگاه که بمثابه ٔ دیواره ٔ آن است وبزمین رسد :
بناله دامن خرگاه آسمان بردار
اگر نسیم ریاض وطن هوس داری .

کلیم .


رفرف ؛ دامنهای خرگاه . (منتهی الارب ).
- دامن خم . (از آنندراج ).
- دامن خود، دامن مغفر ؛ دنباله ٔ خود که بافته ای است از آهن و امثال آن و آن گردن و گوش و قسمتی از دو طرف صورت را بپوشاند و بفارسی زره خود گویند. تسبغالبیضة و تسبغتها؛ دامن خود که بر زره نشیند. (منتهی الارب ).
- دامن خورشید ؛ کنایه از روشنی آفتاب است و فلک چهارم نیز نوشته اند. (آنندراج ). کنایه از دو چیز است ، اول کنایه از آسمان چهارم است و دوم کنایه از روشنی خورشید. (انجمن آرا) (برهان ).
- دامن خیمه ؛ سِقط. (منتهی الارب ). آن قسمت از خیمه که متصل بزمین شود و چون دیواره ٔ خیمه باشد :
مراست هر مژه خونبار و دیده مسکن او
بسان خیمه که باران چکد ز دامن او.

خواجه آصفی (از آنندراج ).


- دامن خیمه برفکندن ؛ فروهشتن دیوارهای خیمه . مقابل بالا زدن خیمه :
دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین .

سعدی .


-دامن دولت :
دست بی حاصل ما صائب اگر کوتاهست
دامن دولت آن زلف چلیپاست بلند.

صائب (از آنندراج ).


- دامن رضا .
- دامن روز .
- با دامن روز مربوط گردانیدن شب ؛ پیوستن شب بروز. بروز آوردن شب : بدین فرخی و مبارکی شبی را خدای تعالی با دامن هیچ روز مربوط نگردانیده . (بهار دانش از آنندراج ).
- دامن روز حساب ؛ دامن قیامت . دامن یوم الدین . دامن آخرالزمان .
- دامن روزحساب گرفتن ؛ در او آویختن . باو ملتجی شدن :
چون بی حساب بود داغ سینه ات
دستی بر آر و دامن روز حساب گیر.

ملاقاسم مشهدی (از آنندراج ).


- دامن روزگار .
- دامن زره ؛ کرانه های زره که آویخته باشد. کرانه های زره که آونگان باشد. رفرف . کفةالدرع . (منتهی الارب ).
- دامن زلف :
بزیر دامن زلفت ۞ بنفشه بینم و تو
بنفشه را سپری یا بنفشه را سپری .

عنصری .


- دامن زمزمه . (از آنندراج ).
- دامن زهد، دامان زهد ؛ دامن پرهیزگاری . دامن تقوی . (از آنندراج ).
- دامن زین . (از آنندراج ) :
بیحرکت نیست نقش پای غزالان
دامن صحرای عشق دامن زین است .

ملاقاسم مشهدی .


- دامن سفره . (از آنندراج ).
- دامن شب ؛ آخر شب . (غیاث ) (آنندراج ).
- دامن شب پسین ؛ دل شب . کنایه از آخر شب . (آنندراج ).
- دامن شفاعت . (از آنندراج ).
- دامن صبح . (از آنندراج ).
- دامن صرصر . (از آنندراج ).
- دامن عفو . (از آنندراج ).
- دامن علایق . (از آنندراج ).
- دامن عمر ؛ پایان عمر. پایان زندگانی : و سه نام بزرگ که ببرکات آن مرا سه کار معظم و سه مهم خطیر بکفایت رسیدی و تا دامن عمرم سر از گریبان فراغت برآوردمی از دست رفت . (سندبادنامه ص 236).
- دامن فرصت . (از آنندراج ).
- دامن قیامت ؛ اول آن . هنگام رستاخیز.
- تا دامن قیامت ؛ تا دامنه ٔ قیامت . تا دامن یوم الدین . تا دامن آخرالزمان : و صدر وزارت ... بفر و شکوه وزیرالوزراء... تا دامن قیامت آراسته دارد. (لباب الالباب ج 1 ص 111).
تا دامن قیامت در پای میکشد
پیراهنی که بر قد عثمان بریده ای .

کمال اسماعیل (از آنندراج ).


- دامن کحلی ؛ دامن کبود. کنایه از آسمان .
دامن کعبه :
بر دامن اگر نشست خاکش
از دامن کعبه کرد پاکش .

شیخ ابوالفضل فیضی (از آنندراج ).


- دامن کفن . (از آنندراج ).
- دامن گل . (از آنندراج ).
- دامن لب :
وگرنه به ایزدکه تا بوده ام
به می دامن لب نیالوده ام .

نظامی (از آنندراج ).


- دامن محشر ؛ دامن روز رستاخیز. دامن قیامت . دامنه ٔ محشر. دامان محشر :
نگیرد هیچکس در دامن محشر گریبانت
اگر دامان خود را جمع سازی غنچه وار اینجا.

صائب .


- دامن محمل :
سیه مست جنونم وادی منزل نمیدانم
کنار دشت را از دامن محمل نمیدانم .

صائب (از آنندراج ).


- دامن مطلب . (از آنندراج ).
- دامن مقصود . (از آنندراج ).
- دامن ناز . (از آنندراج ).
- دامن نسیان . (از آنندراج ).
- دامن نگاه . (از آنندراج ).
- دامن وصل . (از آنندراج ).
- دامن وطن . (از آنندراج ).
- دامن یوم الدین ؛دامن قیامت .
- تا دامن یوم الدین ؛ دامنه ٔ قیامت . تا دامن قیامت . تا دامن آخرالزمان :
با رتبت و فر بادی روز و شب و سال و مه
سعد فلکت همدم تا دامن یوم الدین .

سوزنی .


|| کنار. حاشیه . پهلوی . مجاور. طرف . صاحب آنندراج گوید: طرف چیزی باشد مانند دامن کوه و صحرا و جامه و بمناسبت پهنای دامن صحرا و غیره گویند. (آنندراج ). کناره . طرف چیزی . دنبال چیزی . نشیب پای چیزی . دنباله ٔ چیزی :
چه خوش باشدکه می در جام ریزی
شکر در دامن بادام ریزی .

نظامی .


کلمه ٔ دامن گاه در این معنی مؤخر از کلمات دیگر آید و کلمه ٔ مرکب سازد چون :
- خاک دامن ؛ دامن خاک . دامن زمین . فراخنای زمین :
ازین خاک دامن که سر برکشید
که دوران بخاکش نه اندرکشید.

فردوسی .


و گاه کلمه ٔ دامن در معنی اخیرکه موهم معنی نخستین نیز هست بکلمه ٔ دیگر اضافه شودو افاده ٔ معنی خاص کند چون :
- دامن آفاق ؛ دامن جهان . (از آنندراج ).
- دامن ابر ؛ کرانه ٔ آن . (از آنندراج ): هیدب ؛ ابر فروهشته دامن . (منتهی الارب ).
- دامن افق ؛ کناره ٔ افق . کناره ٔ آسمان . (از آنندراج ).
- دامن باغ ؛ طرف باغ . طرف بستان .
- دامن باغی گرفتن ؛ کنایه از خلوت گزیدن و گوشه نشینی باشد. (برهان ).گوشه ٔ باغی گرفتن . (آنندراج ).
- || کنایه از عشرت کردن . (آنندراج ).
- دامن بهار . (از آنندراج ).
- دامن بیابان ؛ دامن صحرا. دامن دشت :
سواد شهر بدیوانه بند و زندانست
چو لاله دست من و دامن بیابانست .

قاسم مشهدی (از آنندراج ).


- دامن تیغ ؛ روی تیغ. رویه ٔ تیغ. و نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 104 شود.
- دامن جوی ؛ طرف جوی . لب جوی . (از آنندراج ).
- دامن جهان ؛ روی گیتی ، طرف جهان :
ز پرتو علم خلعت مروق خور
سحر شد آستی و دامن جهان پرزر.

نظام قاری (دیوان البسه ص 15).


- دامن چرخ ؛ دامن فلک . دامن آسمان . (از آنندراج ).
- دامن چشم ؛ طرف چشم . (آنندراج ).
- دامن خاک ؛ دامن زمین . روی زمین . فراخنای زمین . (از آنندراج ).
- دامن دشت ؛ دامان دشت . دامن صحرا. دامن بیابان .
- دامن دیر ؛ فراخنای زیر دیر. پایین دیر:
که زیر دامن این دیر غاریست
درو سنگی سیه گویی سواریست .

نظامی .


- دامن ریگ ؛ کرانه ٔریگ . کفةالرمل . (منتهی الارب ). کنار ریگ . حاشیه و پهلوی ریگ . طرف ریگ :
یله کرد ازآن سو که بد آب و مرغ
ببست از بر دامن ریگ ورغ .

اسدی .


پدید آمد از دامن ریگ خشک
بلندیگهی سبز با بوی مشک .

نظامی .


- دامن زمین ؛ فراخنای زمین . همواریهای زمین . روی زمین :
زمین از تب لرزه آمد ستوه
فروکوفت بر دامنش میخ کوه .

سعدی .


- دامن ساحل ؛ کنار و برابر ساحل :
غوطه زن در بحر چون گرداب اگر خواهی گهر
زانکه دایم دامن ساحل پر از خار و خس است .

وحید (از آنندراج ).


- دامن سنگ ؛ کنار آن . پای آن . پایین آن . دامنه ٔ آن :
در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود
در دیده ٔ سودازدگان دامن سنگیست .

صائب (از آنندراج ).


- دامن شفق . (از آنندراج ).
- دامن شمع . (از آنندراج ).
- دامن شهر ؛ فضا و مساحت برابر شهر. (از آنندراج ).
- دامن صحرا ؛ دامان صحرا. طرف صحرا :
بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار.

سعدی .


بیحرکت نیست نقش پای غزالان
دامن صحرای عشق دامن زین است .

ملاقاسم مشهدی (از آنندراج ).


ابر اگر در وادی لیلی نبارد گو مبار
دامن صحرا هنوز از گریه ٔ مجنون تر است .

میرزا رضی دانش (از آنندراج ).


- دامن صحرا گرفتن ؛ سر به بیابان نهادن :
گردبادی شود و دامن صحرا گیرد
گر بدیوار فتد سایه ٔ دیوانه ٔ ما.

صائب (از آنندراج ).


- دامن فلک ؛ دامن چرخ . دامن آسمان :
ما عاجز دو میغ که بردامن فلک
قوس قزح علامتی از پرنیان کشید.

خاقانی .


- دامن کان . (از آنندراج ) :
سخت دل از مژه اشک فشان می چینم
بی ریاضت گهر از دامن کان می چینم .

طاهر وحید.


- دامن کشتی . (از آنندراج ).
- دامن کوه یا دامن کوهسار ؛ دامنه ٔ کوه یا کوهسار. طرف کوه که منتهی به دشت یا وادی گردد. فراخنای زیرکوه . حضیض .(از منتهی الارب ). صحرای پایین کوه . (غیاث ) (آنندراج ). پهلوی کوه . جانب کوه . سفح . (دهار). کناره و پای کوه . (ناظم الاطباء) : هیوان ، شهریست بر سر کوه نهاده و ازین شهر آبی فرود آید بدامن کوه و اندر کشت بکار شود. (حدود العالم ). نسا، شهریست بر دامن کوه نهاده اندر میان کوه و بیابان . (حدود العالم ). مرورود شهریست با نعمت و آبادان و بر دامن کوه نهاده است . (حدود العالم ). [ هری ] بر دامن کوه است . (حدود العالم ). دزه ، شهرکیست بر دامن کوه . (حدود العالم ). دارا، شهرکیست بر دامن کوه . (حدود العالم ). کنیس ، شهرکی خردست بر دامن کوه . (حدود العالم ). اخسیکت ... شهری بزرگست بر لب رود خشرت نهاده و بر دامن کوه . (حدود العالم ).
همه دامن کوه تا روی شخ
سپه بود برسان مور و ملخ .

فردوسی .


همه دامن کوه تا پیش رود
سپه بود با جوشن و درع و خود.

فردوسی .


میان صف دشمن اندر فتاد
پس از دامن کوه برخاست باد.

فردوسی .


چو دشمن ز هر سوی انبوه شد
فریبرز بر دامن کوه شد.

فردوسی .


همه سوی آن دامن کوهسار
گریزان برفتند از کارزار.

فردوسی .


بیامد چو پیش کنابد رسید
بدان دامن کوه لشکر کشید.

فردوسی .


کوس تو کرده است بر هر دامن کوهی غریو
اسب تو کرده است بر هر خامه ٔ ریگی صهیل .

فرخی .


در دامن کوه کبک شبگیران
در رفت بهم برقص با کدری .

منوچهری .


تا عاقبتش فتاده بر خاک
بر دامن کوه یافت غمناک .

نظامی .


مناره ٔ بلند در دامن کوه الوند پست نماید. (گلستان ).
از دامن که تا بدر شهر بساطی
از سبزه بگسترد و برو لاله فشان کرد.

سعدی .


آن چشمه را دید که آب از سر آن کوه میجوشید و بدامن آن فرومیریخت . (تاریخ قم ص 77).
واله شده بر فصل تموزش نیسان
بهتر ز بهار گشته ایام خزان
از بس پاکست خاک دامن کوهش
سر در قدمش نهاده صد آب روان .
ملاطغرا (در کتاب تعدادالنوادر در تعریف نوشهره ٔ کشمیر، از آنندراج ).
- دامن کوهسار ؛ دامن کوه :
کشیدند شمشیر زهرآبدار
فتادند در دامن کوهسار.

فردوسی .


- دامن گلزار ؛ دامن گلشن . طرف گلستان :
بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب
که نه در بادیه ٔ خارمغیلان بودم .

سعدی .


شبی از خواب غفلت باغبان بیدار خواهد شد
رها از دست گلچین دامن گلزار خواهد شد.

دانش (از آنندراج ).


- دامن گلشن ؛ دامن گلزار. طرف گلستان . دامان گلشن .
- دامن مژگان . (از آنندراج ).
- دامن منزل ؛ دامان منزل . (از آنندراج ).
- دامن مهتاب . (آنندراج ) :
هر شب از حسرت آهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی .

شهریار.


- دامن هامون ؛ دامن دشت :
در دلم هرگاه تنهاگردی مجنون گذشت
چاک جیب من چو سیل از دامن هامون گذشت .

سراج المحققین (از آنندراج ).


- کوه دامن ؛ دامن کوه . فراخنای پایین کوه . دامنه ٔ کوه :
بهر سو سپاه اندر آمد چو کوه
بر آن کوه دامن گروها گروه .

فردوسی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
دامن . [ م َ ] (اِخ ) نام محلی کنار راه خواش به بمپور میان تیغاب و ایرانشهر. در 138هزارگزی خواش .
دامن دامن . [ م َ م َ ] (ق مرکب ) چندین دامن پر: دامن دامن اشک ؛ گریه ٔ بسیار. دامن دامن گل چیدن ؛ فراوان گل چیدن .
دامن در. [ م َ دَ / دِ ] (نف مرکب ) درنده ٔ دامن . پاره کننده ٔ دامن . || ظاهراً نام گیاهی خاردار که بر دامن گذرندگان درآویزد چون دوژه : هو...
دامن تر. [ م َ ت َ ] (ص مرکب ) دامن آلوده . (آنندراج ). عاصی . (آنندراج ). گنهکار. (آنندراج ). تردامن . مقابل پاکدامن : گردون ز مشک و زعفران ساز...
دامن چاک . [ م َ ] (ص مرکب ) که دامن دریده دارد. رجوع به همین ترکیب ذیل لغت دامن شود.
دامن پاک . [ م َ ] (ص مرکب ) پاکدامن . عفیف . مقابل آلوده دامن و دامن آلوده . مقابل تردامن .
دامن خشک . [ م َ خ ُ ] (ص مرکب ) دامن پاک . پاک دامن . خشک دامن . مقابل تردامن و آلوده دامن و دامن آلوده .- دامن خشک (بصورت اضافه ) ؛ کنایه ا...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
فراخ دامن . [ ف َ م َ ] (ص مرکب ) فراخ دست . (آنندراج ). آنچه دامنش گسترش دارد : در جیب دل نگنجد عشق فراخ دامن آیینه ٔ سکندر آیینه دان ندارد. ...
دامن رود. [ م َ ] (اِخ ) دهی بجنوب خوزستان و بیست فرسخ میانه ٔ جنوب و مشرق فلاحی است .
« قبلی صفحه ۱ از ۵ ۲ ۳ ۴ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.