داننده مرد. [ ن َ دَ
/ دِ م َ ] (اِمرکب ) مرد داننده . مرد دانا. مرد عالم
: چنین داد پاسخ که داننده مرد
که دارد ز کردار بد روی زرد.
فردوسی .
چو بهرام را دید داننده مرد
بر او آفریننده را یاد کرد.
فردوسی .
که اینت سخنگوی و داننده مرد
نه از بهر بازی و شطرنج و نرد.
فردوسی .
بهین گنج او هست داننده مرد
نکوتر سلیحش یلان نبرد.
اسدی .
رجوع به داننده شود.