داوری کردن . [ وَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) قضاء. حکومت . محاکمه . دیوان کردن . حکمیت . محاکمه کردن . یکسو نمودن میان نیک و بد. المخاصمة. الخصام . (تاج المصادر بیهقی ). فصل . (دهار)
: نخستین روز که جمشید به پادشاهی بنشست و داوری کرد همه خلق گرد آمدند و آن روز را نوروز نام کرد و هر سه ماهی همچنین به داوری بنشستی تا هفتصد سال ازین گونه بگذشت و اندرین کار و مدت هرگز بیماری و دردسری نبودش . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). ولیدبن مغیره پیرتر بود ایشانرا از پیکار بازداشت و گفت بر آن باشید که هر که نخست بدین مزگت آید او را حاکم کنیم تا میان ما داوری کند. و بداوری او بسنده باشیم . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
میان دو تن چون کنی داوری
به آزرم کس را مکن یاوری .
اسدی .
|| حکم کردن
: بگویش که چون او بزیر آوری
بشمشیرکن زان سپس داوری .
فردوسی .
-
از پی کسی داوری کردن ؛ بسود او حکم کردن . جانب اوگرفتن در قضا
: به مادر چنین گفت کز مهتری
همی از پی گو کنی داوری .
فردوسی .
|| منازعه کردن . نزاع کردن . مخاصمه کردن . ستیزه کردن . جدال کردن . مرافعه کردن
: تو اکنون بدرد برادر گری
چه با طوس نوذر کنی داوری .
فردوسی .
زمانه ز ما نیست چون بنگری
بدین مایه با او مکن داوری .
فردوسی .
چو با تونیست ایشانرا توان داوری کردن
چه چاره ست از تواضع کردن و پذرفتن پیمان .
فرخی .
گرترا خطاب اشتر باز خال و عم نبود
چون همی با من تو چندین داوری عمر کنی .
ناصرخسرو.
کسی را که دولت کند یاوری
که یارد که با او کند داوری .
نظامی .
|| دعوی کردن . ادعا کردن
: چرا از پی سنگ ناخوردنی
کنی داوریهای ناکردنی .
نظامی .
|| بحث کردن
: ترا کردگارست پروردگار
توئی بنده ٔ کرده ٔ کردگار
چو گردن به اندیشه زیرآوری
ز هستی مکن پرسش و داوری
۞ .
فردوسی .