دربند. [ دَ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه در بند است . محبوس . مقید. اسیر
: ای ماهمه بندگان دربند
کس را نه بجز تو کس خداوند.
نظامی .
در گرفتار شدن حاجت زندانی نیست
نیشکر گرچه به باغ است ولی دربند است .
حسن بیگ رفیع (از آنندراج ).
خوبی و رعنایی و سرسبزی و شیرین لبی
ای پسر چون نیشکر این کارها دربند تست .
سعید اشرف (از آنندراج ).
-
دربند کسی یا چیزی بودن ؛ در قید و گرفتار و دلبسته و در فکر او بودن
: نه دربند گاهم نه دربند جاه
نه خورشید خواهم نه روشن کلاه .
فردوسی .
و چون ایاک نعبد یعنی بنده ٔ توام و ترا پرستم [ گوید ] و آنگاه دربند دنیا یا دربند شهوت بودو شهوت زیر دست وی نبود، بلکه وی زیر دست شهوت بود.دروغ گفته باشد که هرچه وی در بند آنست ، بنده ٔ آنست . (کیمیای سعادت ).
دو حاجت دارم و دربند آنم
برآور زآنکه حاجتمند آنم .
نظامی .
به نیک و بد مشو دربند فرزند
نیابت خود کند فرزند فرزند.
نظامی .
برادر که دربند خویش است نه برادر و نه خویش است . (گلستان سعدی ).
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان دربند اقلیمی دگر.
سعدی .
حافظ وظیفه ٔ تو دعا گفتن است و بس
دربند آن مباش که نشنید یا شنید.
حافظ.
بود دربند شوخیهای شیرین تو دل بردن
چو نیشکر حلاوت بر سراپای تو می زیبد.
محسن تأثیر (از آنندراج ).
ببین لکنتش در زبان تا بدانی
که دربند او هست شیرین زبانی .
محسن تأثیر (از آنندراج ).
-
امثال :
هرچه دربند آنی بنده ٔ آنی . (امثال و حکم ).
-
دربند چیزی نبودن ؛ علاقه مند نبودن . دلبستگی نداشتن به چیزی . (فرهنگ عوام ).
-
دربند غیر بودن ؛ کنایه از کسی که یار خود را گذاشته به اغیار پیوندد. (آنندراج )
: نازم برسم دیر که دربند غیر را
صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند.
؟ (از آنندراج ).
|| محاصره . دربندان . شهربند
: به دربند سجستان آنکه روکرد
مثال کرده ٔ حیدر به خیبر.
ازرقی .