دردمندی . [ دَ م َ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی دردمند. درد داشتن . دردمند بودن . || رنج . آزار. اندوه . حزن . (ناظم الاطباء)
: گویند مرا چرا نخندی
گریه ست نشان دردمندی .
نظامی .
دردمندی ّ من سوخته ٔ زار و نزار
ظاهراً حاجت تقریر و بیان این همه نیست .
حافظ.
تألم ؛ دردمندی نمودن . (المصادر زوزنی ). کمد، کمدة؛ دردمندی دل از اندوه . (منتهی الارب ). || رنجوری . درد. مرض . ناخوشی . بیماری . (یادداشت مرحوم دهخدا). وجع. (منتهی الارب ). علت . مقابل تندرستی
: درستی و هم دردمندی بود
گهی خوشی و گه نژندی بود.
فردوسی .
سر دردمندی بدو گفت چیست
که بر درد آن کس بباید گریست .
فردوسی .
کنون سوسنت دردمندی گرفت
گلت ریخت لاله نژندی گرفت .
اسدی .
و دیگر چو بیمار افتد کسی
در آن دردمندی بماند بسی .
اسدی .
چون مهذب مراست وآن دو نه اند
عافیت هست و دردمندی نیست .
خاقانی .
دل شه که آیینه ای بود پاک
از آن دردمندی شده دردناک .
نظامی .
به گردی اگرچه دردمندی
چندانکه گریستی بخندی .
نظامی .
کدامین سرو را داد او بلندی
که بازش خم نداد از دردمندی .
نظامی .
چو بر تن چیره گردد دردمندی
فرودآید سهی سرو از بلندی .
نظامی .
بسیاردردمندی بود که به تندرستی رساند. (منسوب به اردشیربابکان از مرزبان نامه ).
|| شفقت . غمخواری . (ناظم الاطباء).