درزدن . [ دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) زدن . ضرب
: ای خردمند هوش دار که خلق
بس به اسداس در زدند
۞ اخماس .
ناصرخسرو.
به قندیل قدیمان در زدن
۞ سنگ
به کالای یتیمان برزدن چنگ .
نظامی .
-
آتش درزدن ؛ آتش افروختن
: گویی که در زدند هزاران جای
آتش بگرد خرمن نیلوفر.
ناصرخسرو.
گفتند یا موسی فلان گیاه بیاور و آتش درزن تا آن گوساله سوخته شود. (قصص الانبیاء ص
115).
گفتم آتش درزنم آفاق را
گفت سعدی درنگیرد با منت .
سعدی .
-
چنگ درزدن ؛ دست درزدن . گرفتن به دست
: به هر شاخ گلی کو درزند چنگ
بجای گل ببارد بر سرش سنگ .
نظامی .
ور سکه ٔ تو زنند بر سنگ
کس درنزند بسیم در چنگ .
نظامی .
- || پنجه انداختن و فروبردن پنجه ها را بهم در کُشتی . و رجوع به چنگ درزدن در ردیف خود شود.
-
دست درزدن به چیزی ؛ دست یازیدن به چیزی . دست بردن به چیزی
: در زین عنایت تو فتراکی هست
تا درزند این بنده به فتراک تو دست .
؟ (از سندبادنامه ص 76).
|| فرو بردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
سر درزدن در چیزی ؛ سر فروبردن
:قمریک طوق دار گوئی سر درزده ست
در شبه گون خاتمی ، حلقه ٔ او بی نگین .
منوچهری .
|| جدا ساختن
: هر آنکس که از باره سر برزدی
زمانه سرش را همی درزدی .
فردوسی .