درشت گشتن . [دُ رُ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) درشت گردیدن . درشت شدن . زبر و خشن شدن ، چون : درشت گشتن دست از کار. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بزرگ شدن . سطبر گشتن . حجیم گشتن : عِران ؛ سخت و درشت گشتن . (از منتهی الارب ).
-
درشت گشتن خورشید ؛ طالع شدن
: چو خورشید در شیر گشتی درشت
مر آن تخت را سوی او بود پشت .
فردوسی .
|| درشت گشتن ؛ بالیدن . رشد کردن
:چو دندان برآمد ببالید پشت
همی گوشت جویم چو گشتم درشت .
فردوسی .
|| بد رفتار شدن . سخت شدن . خشن شدن
: چنان شاهزاده ٔ جوان را بکشت
ازیرا جهان گشت با او درشت .
فردوسی .
جهاندار چون گشت با من درشت
مرا سست شدآبدستان به مشت .
فردوسی .
تو نرم شو چو گشت زمانه درشت
هسته برو که سود ندارد سته .
ناصرخسرو.
-
روزگار کسی درشت گشتن ؛ سخت و نامساعد شدن روزگار نسبت به وی
: بپروردم او را که بایست کشت
کنون گشت از او روزگارم درشت .
فردوسی .
|| دردمند شدن . دلگیر گشتن . اندوهگین شدن . || متأثر و خشمگین شدن
: از تسحب و تبسط بازنایستاد [ بوسهل ] تا بدان جایگاه که همه ٔ اعیان درگاه بسبب وی دلریش و درشت گشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
334). رجوع به درشت گردیدن و درشت شدن شود.