درنگی ساختن . [ دِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) درنگ کردن . سهل انگاری کردن . مماطله . تأخیر کردن . سستی کردن
: به هر سو یکی نامه ای کن دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز.
فردوسی .
ز چیزی که گفتی درنگی مساز
که بودن بدین شارسان شد دراز.
فردوسی .
که ما را به دیدارت آمد نیاز
برآرای کار و درنگی مساز.
فردوسی .
|| ایستادگی کردن . استقامت و پایداری نشان دادن
: نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز.
فردوسی .