درود. [ دُ ] (مص مرخم ، اِمص )درو. درودن . بریدن زراعت . (از غیاث ). بریدن غله و علف . (از آنندراج ). درو کردن . (جهانگیری ). درو. درودن . درویدن . حصاد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
: ز ابر جودت ای بحر مقدس
درود کشت ما را قطره ای بس .
یحیی بن سیبک نیشابوری .
بدو گفت شاه این نه کار تو بود
پراکندن تخم و کشت و درود.
فردوسی .
چو بیگاه گازر بیامد ز رود
بدوگفت جفتش که هست این درود.
فردوسی .
اجل تیغ الماس آورده است
درود ترا داس پرورده است .
فردوسی (از جهانگیری ).
که بازاریان مایه دارند و سود
کدیور بود مرد کشت و درود.
اسدی .
درودش سمن برگ پیری ز بن
فکند از دهانش درخت سخن .
اسدی .
گر این جا بخش کرد آنجاش سود است
گر اینجا کشت کرد آنجا درود است .
ناصرخسرو.
چو دردانه باشد تمنای سود
کدیور درآید به کشت و درود.
نظامی .
بر خور از این مایه که سودش تراست
کشتنش او را و درودش تراست .
نظامی .
|| (اِ) خرمن و حاصل و محصول ملک . (ناظم الاطباء): مخیم ؛ گرد آورده شدن درودهای کشت . (از منتهی الارب ).
-
کشت و درود ؛ زراعت و کشاورزی
: تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شد کار.
رودکی .
ز کابل برآید به خورشید دود
نه آباد ماند نه کشت و درود.
فردوسی .
ز کابل برآید به خورشید دود
نماند برین بوم کشت و درود.
فردوسی .
ز ایران پراکنده شد هر که بود
نماند اندر آن مرز کشت و درود.
فردوسی .
بر آن مرز کهسار بر هرچه بود
ز برگ درخت و ز کشت ودرود.
فردوسی .
زمینی که آبادهرگز نبود
برو بر ندیدند کشت و درود.
فردوسی .
ببردند بی مایه چیزی که بود
که نه گنجشان بُد نه کشت و درود.
فردوسی .
پرانبوه مردم یکی جای بود
همه بومشان باغ و کشت و درود.
اسدی
|| قطع کردن چوب . (از غیاث ). بریدن چوب . (از آنندراج ). بحارة. (دهار).