دره . [ دِرْ رَ
/ رِ ]
۞ (اِ) دِرَّة. تازیانه . پوستی چند باشد باریک که برهم بدوزند یا برهم ببافند و گناهکاران را بدان تنبیه سازند و گاه باشد که دهل و نقاره را بدان نوازند. (برهان ) (جهانگیری ). چرمی که محتسب بدان حد زند. (غیاث ). گویا معرب تُرنا باشد، دره ٔ عمر، ترنائی که بدان مردم را زدی برای نهی منکر و امر به معروف . جامع و پارچه ٔ دراز که یک بار آن را بتابند و دولا کنند و بار دیگر تافته کنند و عامه ترنا گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). طَبطَبیَّة. عَرَقَه . مِخراق . (منتهی الارب ). مِخففة. (دهار)
: عمر را دیدند به گوشه ٔ مزکت اندر خفته روی سوی دیوار کرده و دره در زیر بالین نهاده و پیراهنی پوشیده و برآن پاره های بسیار دوخته .(ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ایوب را خدای عزوجل گفت ضغثی بگیر، و ضغث دره باشد یا دسته ٔ چوبهای باریک ... و رحمه زن خویش را بزن به یکبار. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
من مرد ذوالفقارم و تو مرد دره ای
دره کجا بس آید با ذوالفقار من
زی ذوالفقارم آید سیصد هزار تو
زی دره نامده ست یکی از هزار من .
ناصرخسرو.
تا برنزند کسی به بیغاره
بر ساقت چوب و بر سرت دره .
ناصرخسرو.
یا چون عمر به دره جهان را قرار ده
یا چون علی به تیغ فراوان حصارگیر
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش
گه زخم دره دار و گهی ذوالفقارگیر.
سنائی .
در ره دین سلاح دره ٔ او [ دره ٔ عمر ]
کرده خونها مباح دره ٔ او.
سنائی .
ذره ٔ خاک درش کار دو صد دره کرد
۞ راند بدان آفتاب بر ملکوت احتساب .
خاقانی .
محتسب صنع مشو زینهار
تا نخوری دره ابلیس وار.
نظامی .
دره ٔمحتسب که داغ نهست
از پی دوغ کم دهان دهست .
نظامی .
مال و ملکش بود دلق و دره ای
زان نمی ترسید از کس ذره ای .
عطار.
پس بفرمود تا ربیع را فروکشند و دره بزدند و خازن را پنج دره بزدند. (جوامع الحکایات ).
یا به زخم دره ده او را جزا
آنچنانکه رای تو بیند سزا.
مولوی .
آتش از قهر خدا خود ذره ای است
بهر تهدید لئیمان دره ای است .
مولوی .
آن مردی که چون دره ٔ عدل در دست امضای اقتضای عقل گرفت ابلیس را زهره ٔ آن نبود که در بازار وسوسه ٔ خویش به طراری و دزدی جیب دلی بشکافد. (مجالس سبعه ص
50). مجبران باید که قیاس کنند این معنی را با دره و نار و صلب که به همه حال علی به از عمر باشد و ذوالفقار از دره کمتر نیست . (النقض ص
1367). محتسب عارف علوی که بی ریا و سمعه دره بر دوش نهاده و همه سال نهی منکرات را میان بسته . (النقض ص
164). عمر دره برگرفت و از خانه بیرون آمد و به حضور جمهور مهاجر و انصار دره برآورد. (النقض ص
340).
همی زدند مرا غرچکان سنگین دل
چو دره بردهل عید و پتک برسندان .
روحی سمرقندی (از جهانگیری ).
فش عمامه درآمد به احتساب رخوت
براند دره به نهی محرمات دگر.
(نظام قاری ص 15).
-
دره کاری کردن ؛ زدن به دره ، از قبیل چوب کاری کردن . (از آنندراج ). تعذیب کردن . برای سیاست و تازیانه زدن . (ناظم الاطباء)
: به مستیش در احتساب اشتلم
هوا را کند دره کاری ز دم .
ظهوری (از آنندراج ).