دریغ داشتن . [ دِ
/ دَ ت َ ] (مص مرکب ) بازداشتن و منع کردن و رد کردن و ابا کردن و امتناع نمودن و امساک کردن و نگاه داشتن . (ناظم الاطباء). مضایقه نمودن . (آنندراج ). مضایقه کردن . مضایقه داشتن . مضایقت کردن
: گر ایدون که از من نداری دریغ
یکی باره با جوشن و ترگ و تیغ.
فردوسی .
گه بزم زرّ و گه رزم تیغ
ز جوینده هردو ندارد دریغ.
فردوسی .
اگر دیده خواهد ندارم دریغ
که دیده به از گنج و دینار و تیغ.
فردوسی .
به تیر و به نیزه به گرز و به تیغ
مداریدزخمی ز جانم دریغ.
فردوسی .
اگر خاک داری تو از من دریغ
نشاید سپردن هوا را چو میغ.
فردوسی .
شبستان او گر گهربار میغ
شود او ندارد ز کسری دریغ.
فردوسی .
ندارم ازو گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه کوپال و تیغ.
فردوسی .
از ایشان یکی کان بگیرد به تیغ
ندارم ازو تخت شاهی دریغ.
فردوسی .
از این هردو چیزی ندارد دریغ
که بهر نیام است یا بهر تیغ.
فردوسی .
فروزنده میغ و برآرنده تیغ
بکین اندرون جان ندارم دریغ.
فردوسی .
پدر گر ز فرزند دارد دریغ
سرگاه اندر سرش باد تیغ.
فردوسی .
چو خشنود باشد جهاندار پاک
ندارد دریغ از من این تیره خاک .
فردوسی .
نشاید که داریم چیزی دریغ
زدارنده ٔ لشکر و تاج وتیغ.
فردوسی .
ندارم دریغ ازشما گنج خویش
نه هرگز براندیشم از رنج خویش .
فردوسی .
ببخشم به تو هرچه خواهی ز من
ندارم دریغ از تو من جان و تن .
فردوسی .
سپاهی که دارد سر ازشه دریغ
بباید همی کافت آن سر ز تیغ.
ابوالمثل بخارائی .
خدای نعمت ما را ز بهر خوردن داد
بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار.
فرخی .
خشم آیدت که خسرو با من کند نکویی
ای ویحک آب دریا از من دریغ داری .
منوچهری .
روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم .
منوچهری .
اگر... فرموده اید تا سالار... باشم ، آن خدمت بسر برم و جان و تن و سوزیان و مردم دریغ ندارم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
86). اگر رای عالی بیند این خدمت از بنده دریغ ندارد. (تاریخ بیهقی ص
412). ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم . (تاریخ بیهقی ص
338). ما را بجای پدر است و مهمات بسیار پیش داریم [ مسعود ] و واجب نکند که وی کفایت خویش از ما دریغ دارد. (تاریخ بیهقی ص
145).
نکوبختی و دانش و کلک و تیغ
خدا هیچ ناداشته زو دریغ.
اسدی .
بسا کس که یک دانگ ندهد به تیغ
چو خوش گوئیش جان ندارد دریغ.
اسدی .
اگر خواهی بهترین خلق باشی چیزی از خلق دریغ مدار. (قابوسنامه ، منسوب به نوشیروان ).
خلق اگر از تو خست ناگه خار
تو گل خود از او دریغ مدار.
سنائی .
نفسی دریغ داری زمن ای دریغ برمن
ز تو قانعم به بوئی که سمنبر منستی .
خاقانی .
عواطف و استمالت که زکات جاه است از او دریغندارد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص
120).
خیز و مزن برسپر خاک تیغ
کز تو ندارند یکی نان دریغ.
نظامی .
چو من جان ندارم ز خسرو دریغ
چه باید زدن چنگ در تیرو تیغ.
نظامی .
مدار پند خود از هیچ کس دریغ و بگو
اگرچه از طرف مستمع بود تقصیر.
؟ (از تاریخ گیلان و دیلمستان میرظهیرالدین مرعشی ).
نظر دریغ مدار از من ای مه منظور
که مه دریغ نمی دارد از خلایق نور.
سعدی .
تو چوب راست از آتش دریغ می داری
کجا به آتش دوزخ برند مردم راست .
سعدی .
تو تیز غایت امکان از او دریغ مدار
که آن نماند و این ذکر جاودان ماند.
سعدی .
چو دارند گنج از سپاهی دریغ
دریغ آیدش دست بردن به تیغ.
سعدی .
چو رنج برنتوانی گرفت از رنجور
قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار.
سعدی .
اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار
شکر فروش چنین ظلم بر مگس نکند.
سعدی .
فلان بازرگان نوشدارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد. (گلستان سعدی ). بلکه مرا دقیقه ای از علم کشتی مانده بود که همه عمر از من دریغ همی داشت . (گلستان ). روی از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده دریغ داشتن . (گلستان ). اگر قدری بخواهد شاید دریغ ندارد. (گلستان ).
ز عمارت نظر مدار دریغ
به رعیت جواد باش چو میغ.
اوحدی .
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وزان به عاشق مسکین خبر دریغ مدار.
حافظ.