دژم روی . [ دُ ژَ
/ دِ ژَ ] (ص مرکب ) تیره روی . افسرده و غمگین و روی درهم کشیده
: بیامد دژم روی تازان براه
چو بردند جوینده را نزد شاه .
فردوسی .
بپرسید پرسیدنی چون پلنگ
دژم روی آنگه بدو داد چنگ .
فردوسی .
وز دژم روی ابر پنداری
کآسمان آسمانه ایست خلنگ
۞ .
فرخی .
گیتی فرتوت کوژپشت دژم روی
بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد.
منوچهری .
بر یوسف آمد دژم روی سخت
دلش همچو از باد شاخ درخت .
شمسی (یوسف و زلیخا).
مردم اگرچه حکیم باشد چون دژم روی بود حکمت بوی حکمت نماند. (قابوسنامه ). از تدویر آن بدر منیر دژم روی آمده . (جهانگشای جوینی ).
-
دژم روی شدن ؛ تیره روی گشتن . افسرده و آشفته شدن
: ستاره شمر شد دژم روی و گفت
به دارنده دادار بی یار و جفت .
اسدی .
او را [ کودک را ] از خشم و اندوه نگاه دارند و نگذارند که دژم شود ودژم روی شود تا تندرست بماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
چرا نقشبندت در ایوان شاه
دژم روی کرده است و زشت وتباه .
سعدی .
- || بدخو وتند شدن .
-
دژم روی گشتن ؛ تیره روی شدن . افسرده شدن
: او دژم روی گشت و لرزه گرفت
عادت او چنین بود به خزان .
فرخی .
-
دژم روی ماندن ؛ افسرده و غمگین شدن . افسردگی یافتن
: منیژه ، چو بیژن دژم روی ماند
پرستندگان را بر خویش خواند.
فردوسی .