دست افشار. [ دَ اَ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) دست افشارده . مشت افشار. آنچه که بوسیله ٔ دست افشارند. میوه ای که با دست عصاره ٔ آنرا گیرند. آنچه که نه با پای یا آلتی آب بگیرند بلکه با دست گیرند: آب لیموی دست افشار. آبغوره ٔ دست افشار. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در عربی بصورت دستفشار بکار رفته به معنی عسل نیکوی به دست فشرده . حجاج به عامل خود در فارس چنین نوشته است : ابعث لی من عسل خلار من النحل الابکار من الدستفشار الذی لم تمسه النار. (از ذیل اقرب الموارد از تاج ). || لایق افشاردن : زر دست افشار. چیزی نرم که بزور دست افشرده شود چون طلای دست افشار و زر مشت افشار که خسروپرویز از آن ترنجی ساخته بود و این مشهورتر است ودر اشعار استادان ، سیم دست افشار و یاقوت دست افشار وسیب دست افشار نیز آمده است . (آنندراج )
: ملک را زر دست افشار در مشت
کز افشردن برون میشد از انگشت .
نظامی .
اگرچه خسرو دارد طلای دست افشار
تصرف دل شیرین به دست کوهکن است .
صائب (از آنندراج ).
ز بس که مغز مرا کرده عشق دست افشار
خمیرمایه ٔ دیوانگی شد آخر کار.
حکیم زلالی (از آنندراج ).
به مستی گر رسد دستم به لبهای نمک سودش
شود یاقوت دست افشار لعل خنده آلودش .
داراب بیگ جویا (از آنندراج ).
ترنج سیم دست افشار خسرو
انار سینه ٔ شیرین وشان کو.
ظهوری (از آنندراج ).
فشارم لای می کارم همین است
طلای دست افشارم همین است .
دانش (ازآنندراج ).