دست افشان . [ دَ اَ ] (نف مرکب ) دست افشاننده . کنایه از رقاص . (برهان ). رقاص ، و به لهجه ٔ شوشتر دست اوشان گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔخطی ). رقاص و رقص کننده . (ناظم الاطباء)
: خبرت نیست که در باغ کنون شاخ درخت
مژده ٔ توبه شنید از گل و دست افشان شد.
مولوی (از انجمن آرا).
قد شمشاد دست افشان گردش
بساط ارغوان گلبرگ زردش .
حکیم زلالی (از آنندراج ).
|| (ق مرکب ) مخفف دست افشانان . (یادداشت مرحوم دهخدا). در حالت دست افشانی
: پای کوبان دست افشان در ثنا
نازنازان ربنا احییتنا.
مولوی .
چو دردستست رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم .
حافظ.
|| با دل خوش
: هرکجا دلتان کشد عازم شوید
فی امان اﷲ دست افشان روید.
مولوی .
|| (اِمص مرکب ) دست افشانی . کنایه از رقص کردن . (برهان ). کنایه از حرکات و سکناتی که در حالت رقص بدست کنند. (آنندراج ). رقص کردن . (انجمن آرا). رقص . رقاصی . رقص با فشاندن دست
: قد آن داری تو ای رعنا که در رقص
به دست افشان نبخشی ملک پرویز.
شرف شفروه (از انجمن آرا).
جوانی باز می آرد بیادم
سماع چنگ و دست افشان ساقی .
حافظ.
-
دست افشان کردن ؛ رقص کردن
: یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنند.
حافظ.
|| (ن مف مرکب ) چیزی که به دست افشانده شود چون تخم دست افشان . (آنندراج )
: وقت حاصل نخورد غیر تأسف ممسک
تخم این مزرع پیداست که دست افشان نیست .
اثر (از آنندراج ).