دست بازداشتن . [ دَ ت َ ] (مص مرکب ) رها کردن . ترک گفتن . دست کشیدن . ترک کردن . گذاشتن . یله کردن . هشتن
: جز یک تن همه را بکشت آن یک تن را زنده دست بازداشت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). کوه سیم شهرکیست [ به خراسان ] به براکوه و اندر وی معدن سیم است و از بی هیزمی دست بازداشته اند. (حدود العالم ).
شما نیز از اندرز او دست باز
مدارید و از من مپوشید راز.
فردوسی .
به بیچارگی دست از آن بازداشت
همه گوش و دل سوی اهواز داشت .
فردوسی .
گر تو مرا دست بازداری بی تو
زیر نباشد چو من بزیری و زاری .
فرخی .
روی ترا به غالیه کردن چه حاجت است
او را چنانکه هست بدو دست بازدار.
فرخی .
در این فساد، مرا دست بازدار و برو
که نیست با تو مرا نی نکاح و نی شرکه .
منوچهری .
از دین پدران خود چرا دست بازداشتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
340). یاری خواستم از باری تبارک و تعالی به گزاردن آنچه بر من واجب است و دست بازداشتن از منهیات و ناشایست . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص
3). اسکندر می گوید که این ولایت دست بازدارید و بروید. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ مرحوم سعید نفیسی ). اراقیت گفت من ترا هرگز دست بازندارم . عجب باشد اگر من مرغ در دام آمده را دست بازدارم نه دست از تو باز دارم نه بکشم . (اسکندرنامه ).
جز به فرمان شهریار جهان
باز کی دارم از حمایت دست .
مسعودسعد.
منصور سوگند خورده بود که تا عمل من نکند او را دست بازندارم . (مجمل التواریخ والقصص ). همه ٔ عرب بت پرستی گرفتند و دین ابراهیم پیغامبر را علیه السلام دست بازداشتند. (مجمل التواریخ والقصص ).
مغنی مدار از غنا دست باز
که این کار بی ساز ناید بساز.
نظامی .
اگر ترا سر ما هست یا غم ما نیست
من از تو دست ندارم به بیوفائی باز.
سعدی .
مپندارگر وی عنان برشکست
که من بازدارم ز فتراک دست .
سعدی .
|| دادن . واگذاردن
: خرکی بود ماده و لاغر و ضعیف و خرد و اندکی گوسفند داشتی این حارث آن گوسفندان ... را بر آن پسربزرگتر دست بازداشت و خود... به مکه آمد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
-
دست بازداشتن به کسی ؛ در اختیار و تصرف او گذاردن . از او نستدن
: ور پاره ای بدی بدست کسی دست بازداشت
از عاجزی نبود که عذریست در میان .
فرخی .
رسولان را بخواند [ پیغامبر علیه السلام ] و این سخن بگفت و فرمود که شما سوی باذان شوید و بگوئید تا مسلمان شود و بهشت یابد و یمن را بوی دست بازدارم . (مجمل التواریخ و القصص ). || رها کردن . طلاق گفتن . مطلقه ساختن
: ذویزن را بخواند و گفت این زن را دست بازدار و اگرنه بکشمت . ذویزن آن زن را دست بازداشت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). او را [ آن زن را ]نادیده دست بازداشت . (مجمل التواریخ و القصص ). || دست را از مماس چیزی بودن دور کردن . برداشتن دست از چیزی گرفته شده
: و از وی تیغ خیزد... که اوی را دوتاه توان کرد و چون دست بازداری بجای خود بازآید. (حدود العالم ). || امساک از. خودداری کردن . دست کشیدن . متوقف شدن . بازایستادن از. (یادداشت مرحوم دهخدا)
: بزرگان فرزانه ٔ رزم ساز
ز نان داشتند آن زمان دست باز.
فردوسی .
چون جان رسول (ص ) بزانو رسید گفت ای ملک الموت دست بازدار. عزرائیل دست بازگرفت . (قصص الانبیاء ص
244). و دست از طاعت بازداشتند. (مجمل التواریخ و القصص ).
همه را دید دست پرور ناز
دست از آئین جنگ داشته باز.
نظامی .
|| اغماض کردن .