دست برآوردن . [ دَ ب َ وَ دَ ] (مص مرکب ) دست بیرون آوردن . خارج ساختن دست از چیزی
: برآری دست از آن برد یمانی
نمائی دست برد آنگه که دانی .
نظامی .
کنونت که دست است دستی بزن
دگر کی برآری تو دست از کفن .
سعدی .
و رجوع به ترکیب دست برآوردن ذیل دست شود. || رها ساختن دست
: دست برآوردم از آن دست بند
راه زنان عاجز و من زورمند.
نظامی .
|| برون کردن دست برای انجام دادن کاری . جنباندن و به حرکت درآوردن دست برای آنکه کاری انجام گیرد
: به عیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشکر غم را شکستی .
نظامی .
|| کنایه از دعا کردن و شفاعت نمودن . (برهان ). شفاعت و دعا کردن . (انجمن آرا) (آنندراج ). تضرع کردن . (ناظم الاطباء). دست به دعا برداشتن و به راز و نیاز پرداختن
: چو کار از دست شد دستی برآورد
صبوری را به سرپائی درآورد.
نظامی .
دویدم تا به تو دستی درآرم
بدست آرم ترا دستی برآرم .
نظامی .
زآفت این خانه ٔ آفت پذیر
دست برآور
۞ همه را دست گیر.
نظامی .
یکی آنکه هرگه که دست نیاز
برآرم به درگاه دانای راز.
سعدی .
هنوزت اجل دست خواهش نبست
برآور به درگاه داداردست .
سعدی .
اگر بنده ای دست حاجت برآر
وگر شرمسار آب حسرت ببار.
سعدی .
شنیدم که سالی مجاور نشست
چو فریادخواهان برآورد دست .
سعدی .
برآر دست تضرع ببار اشک ندم
ز بی نیاز بخواه آنچه بایدت به نیاز.
سعدی .
جهاندیده بعد از دو رکعت نماز
به داور برآورد دست نیاز.
سعدی .
که ناچار چون درکشد ریسمان
برآرد صنم دست فریادخوان .
سعدی .
جز این بت که هر صبح از اینجا که هست
برآرد به یزدان دادار دست .
سعدی .
چو شاخ برهنه برآریم دست
که بی برگ زین بیش نتوان نشست .
سعدی .
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل .
سعدی .
|| خروج کردن . غوغا و غلبه کردن . به طغیان آمدن . به جنبش درآمدن برای دفع کسی یا در مقام اعتراض به کسی یا چیزی . قیام و اقدام کردن برای تحقق دادن امری . برجوشیدن
: به نرماشیر جنگی عظیم ببود و رعایا هم جمله دست برآوردند بر سپاه خراسان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
439). چون ... از هرمز بستوه آمده بودند دست برآوردند و او را بگرفتند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
99). اهل یمن دست برآوردند و یک تن را از حبشیان زنده نگذاشتند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
96). بنواسرائیل دست برآوردند و آن نبی را بکشتند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
5). جهان بر قباد بشورید و از اطراف دست برآوردند و بزرگان فرس جمع شدند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
85). چون طفل بود از همه اطراف مفسدان دست برآورده بودند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
66). چون خبر وفات او نشر شد عوام شهردست برآوردند و حشم او را... پایمال مثله و نکال کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
73). چند غلام از آن او دست برآوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
نواقبالی برآرد دست ناگاه
کند دست دراز از خلق کوتاه .
نظامی .
غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت
مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست .
سعدی (کلیات ص 387).
-
دست استیلا برآوردن ؛ به طغیان و تسلط و عصیان و آشوب پرداختن
: چنین تاخصم لشکر در سر آورد
رعیت دست استیلا برآورد.
نظامی .
-
دست با کسی برآوردن ؛ با او معارضه و مقابله کردن
: رعیت را نرسد دست با لشکری برآوردن . (تاریخ بیهقی ).
|| غالب آمدن . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). فائق آمدن . چیره شدن بر
: دست بر این قلعه ٔ قلعی برآر
پای در این ابلق ختلی درآر.
نظامی .
در هر آنجا که برآرد موش دست
نیست گربه یا که نقش گربه است .
مولوی .
-
دست برآوردن از کسی ؛ او را مقهور و مغلوب کردن
: چو خسرو زآن جهانجوی ستمگر
برآرد دست بازآید بر این در.
نظامی .
|| ظاهر شدن . پیدا آمدن . در میان آمدن
: تو گندم کار تا هستی برآرد
گیا خود در میان دستی برآرد.
نظامی .
|| دعوی نمودن . (برهان ). دعوی کردن . (انجمن آرا) (آنندراج ). ادعا کردن . (ناظم الاطباء). || تربیت کردن . (برهان ). تربیت یافتن . (انجمن آرا) (آنندراج ).