دست برفشاندن . [ دَ ب َ ف َ
/ ف ِ دَ ] (مص مرکب ) دست برافشاندن . دست افشاندن . کنایه از جدا شدن و ترک گفتن . (آنندراج ). ورجوع به دست افشاندن و دست برافشاندن شود. || حرکت دادن دست به اطراف . رقص کردن
: ندانی که شوریده حالان مست
چرا برفشانند در رقص دست .
سعدی .
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را
محتسب گر می خورد معذور دارد مست را.
سعدی .
حبیب آنجا که دستی برفشاند
محب ار سر نیفشاند بخیل است .
سعدی .
مطربا بنواز تا سرو سهی بالای من
برفشاند دست و بیند جانفشانیهای من .
فنائی (از آنندراج ).
جسم خاکی چیست کز وی دست نتوان برفشاند
گرد دست و پای خود چون گربه لیسیدن چرا.
صائب (از آنندراج ).