دست بستن . [ دَ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بستن دست . مقید کردن دست . گرفتار ساختن . به بند کردن
: که گوید برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند.
فردوسی .
چنین گفت لشکر به بانگ بلند
که اکنون به بیچارگی دست بند.
فردوسی .
صواب آید روا داری پسندی
که وقت دستگیری دست بندی .
نظامی .
ناصحان را دست بست و بند کرد
ظلم را پیوند در پیوند کرد.
مولوی .
چو خضر پیمبر که کشتی شکست
وزو دست جبار ظالم ببست .
سعدی .
هنوزت اجل دست خواهش نبست
برآور به درگاه دادار دست .
سعدی .
کف نیاز بحق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای .
سعدی .
به نیکمردان یارب که دست فعل بدان
ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز.
سعدی .
باش تا دستش ببنددروزگار
پس بکام خویشتن مغزش برآر.
سعدی .
بروزگار تو ایام دست فتنه ببست
به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد.
سعدی .
تقصیب ؛ هر دو دست به گردن بستن . (از منتهی الارب ). غُل ّ؛ دست واگردن بستن . (تاج المصادر بیهقی ). دست با گردن بستن . (ترجمان القرآن جرجانی ). کتف ؛ دست از پس بستن . (تاج المصادر بیهقی ).
-
دست بر کاری بستن ؛ ابرام و استادگی در آن کار کردن . (از آنندراج ).
-
دست بستن از ؛ دست کوتاه کردن از. تصرف و دخل نکردن در. (یادداشت مرحوم دهخدا)
: از وقف کسان دست بباید بسزا بست
نیکو مثلی گفته است العار و لا النار.
منوچهری .
|| دست به سینه ایستادن . جهت احترام کسی به حرمت ایستادن . به احترام ایستادن
: یک نشانی که بخندد پیش تو
یک نشان که دست بندد پیش تو.
مولوی .
اندرین فکرت بحرمت دست بست
بعد یک ساعت عمر از خواب جست .
مولوی .
|| جلوگیر شدن . مانع شدن
: ز خوش متاعی بازار عشق میترسم
که دست حسن ببندد کساد بازاری .
عرفی (از آنندراج ).
-
دست خدمت بستن ؛ از خدمت بازداشتن
: گر او را هرم دست خدمت ببست
تو را بر کرم همچنان دست هست .
سعدی (کلیات ص 158).
|| در تنگنا قرار دادن . دور از امکانات کردن .
-
دستم را بسته است ؛ نمی گذارد مطابق اراده ٔ خود کار کنم . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
دست به تخته بستن و دست بر تخته بستن ؛ معطل و بی کار گردانیدن . (آنندراج ).
|| نوعی از سیاست مقرری است . (آنندراج )
: خوش اختلاط گرم بآن طره می کند
آخر به تخته باد صبا دست شانه بست .
اثیر (از آنندراج ).
-
دست بر چوب بستن ؛ عاجز گردانیدن و بی دخل کردن .
- || نوعی سیاست مقرری است . (آنندراج )
: بر چوب بسته غیرت من دست شانه را
دست این چنین به زلف نسیم صبا نیافت .
صائب (از آنندراج ).
-
دست بر کتف بستن ؛ در سختی و تنگنا قرار دادن
: زور سرپنجه ٔ جمالش دست تقوی شکسته و دست قدرت صاحبدلان بر کتف بسته . (گلستان سعدی ).
-
دست بر کسی بستن ؛ در خرابی او بودن . (آنندراج )
:ای که بهر قتل مخلص دست داری بر کمر
خوش دگر دستی بر این نخجیر لاغر بسته ای .
مخلص کاشی (از آنندراج ).
|| برتری و پیشی یافتن
: به دست حسن دست گلرخان بست
که دیده در چمن گلرخ از آن دست .
کاتبی .
-
دست کسی را از پشت بستن یا بسته بودن ؛ از او بسی بهتر یا بدتربودن در امری . در خوبی یا بدی از او گذشته بودن : دست شمر را از پشت (به پشت ) بسته است ؛ از او بی رحمتر است .
-
دست حجت کسی را بستن ؛ او را خاموش و ساکت کردن
: به سودا چنان بر وی افشاند دست
که حجاج را دست حجت ببست .
سعدی .
|| زبون و بی مقدار کردن کسی . (آنندراج ).